Friday, March 24, 2006

آرزو کردن و رها کردن در سال نو

یادداشت محبت آمیز فرناز نازنین را که خواندم دیدم چقدر خوب خواهد بود اگر هر کدام ما خلاصه و نتیجه ای از آنچه که در سال گذشته برما رفت یا به طور عمومی در وبلاگستان و یا به طور خصوصی برای خودمان می نوشتیم. اگر در وبلاگ بنویسیم مسلما چون در عرصه همگانی است مسائل خصوصی مطرح نمی شوند و یا در لفافه مطرح می شوند. اما آنچه مهم است این است که بتوانیم مسیر حرکتمان را مشخص کنیم که از چه نقطه ای به چه نقطه دیگری رسیدیم. این مسئله نه تنها به خودمان خیلی کمک می کند بلکه به مخاطبین مان هم شاید کمک کند و آنها را هم از جائی که ایستاده اند کمی تکان شان دهد. من شخصا دلم می خواهد دو تا مطلب را یادآوری کنم، دو مطلبی که زندگی مرا خیلی تغییر دادند وکماکان دارند تغییر می دهند و زندگی ام را در نیمه آن کاملا متحول می کنند. و دلم می خواهد این تجربه را از من به عنوان یک نوروزانه و یک عیدی کوچک قبول کنید.

یکی این که یاد بگیری که آرزو کنی – مدتهاست که وقتی از افراد از هر سنی (اما به خصوص ایرانی ها) می پرسم که چه آرزوئی داری می بینم خیلی ها آرزوئی ندارند،یعنی هیچ چشم اندازی غیر از آنچه که دارند می بینند ندارند. زندگیشان در "همینی است که هست و تغییرش هم نمی توان داد" خلاصه می کنند. زندگیشان رفتن از نقطه الف به الف (پریم) است و نه از نقطه الف به یا. البته می توان آرزوهای عجیب و غریب و غیر واقعی داشت، می توان هم آرزوهای بسیار کوچک و دم دستی داشت، که تنها روز مره را کمی تغییر می دهند. من صحبتم از آرزوهای بزرگی است که زندگی ما را ممکن است به کلی دگرگون کند.
چند سال پیش دوستی از من پرسید چه آرزویی داری؟ مات و مبحوت نگاهش کردم چون ناگهان متوجه شدم که به جز آرزوهای دم دستی از قرار سلامتی و رفع فلان بلا هیچ آرزوئی برای خودم و دیگران و مملکتم ندارم. دیدم که سالهاست که دیگر حتی جرئت آرزو کردن هم نداشته ام چون فکر می کردم که هیچ وقت هیچ اتفاقی نمی افتاد. دوستم گفت "این جوری که آرزو نمی کنند. باید آرزو را مانند تخم یک گل در خاک بکاری و هر چند وقت یکبار هم آبش بدی؛ اما نباید هر روز خاک را پس بزنی تا ببینی آیا جوانه کرده یا نه؟ یعنی باید یاد بگیری که صبر کنی" به عبارت دیگر باید آرزو را در قلبت بکاری. باید بهش فکر کنی؛ به آن معتقد باشی ، برایش راه پیدا کنی، برایش ریسک کنی، دل بدریا بزنی...

و از همه مهمتر برای رسیدن به آرزویت باید یاد بگیری که رها کنی. با دست پر نمی توان چیزی بدست آورد. برای گرفتن باید دست خالی باشد وگرنه نمی توانی بگیری، وگرنه دوباره از دستت در می رود. رها کردن یکی از سخت ترین کارهاست اما زمانی که دیگر هیچ چیزی را نداری که رها کنی بهترین زمان برای بدست آوردن است. البته بستگی به نوع آرزو دارد، ممکن است از لحاظ ارزشی برای برخی مثبت باشد و برای برخی منفی. اما به هر حال باید برای رسیدن به آرزوها انتخاب و حرکت کرد. وگرنه هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. برای برخی آرزوها باید مادیات را رها کرد؛ برای برخی دیگر عشق و وابستگی های عاطفی را رها کرد، زمانی شعار را برای رسیدن به عمل و اتفاق باید رها کرد. بگذریم که هستند کسانی که مملکت و حیثیت و اعتبار و... را در ازای چیزهایی که ارزشش برای آنها بیشتر است رها می کنند.
آنچه که مهم است این است که آرزو و رویا در تحولات بعدی زندگی ما چه از لحاظ شخصی و چه از لحاظ اجتماعی و سیاسی نقش بزرگی بازی می کنند. مگر نه اینکه داستانها و فیلم های تخیلی – علمی نقش بسیار بزرگی در تحولات علمی جهان داشتند؟ ما هم امسال هر چه را که می توانیم آرزو کنیم اما سعی کنیم که آرزویمان را عملی کنیم یعنی برای آنها کاری بکنیم، کمی فداکاری مثلا. حال اگر هم چندین و چند سال طول کشید بر حسب بزرگی آرزو اشکالی ندارد.

Tuesday, March 21, 2006

نوروز در تهران

سیبستان از نوروز در لندن می نویسد و از دلتنگی های نوروز بارانی در لندن. از دلتنگی شهری که نوروز هنگام کسی به دیدن کسی نمی رود ؛ او از نوروز مهاجران صحبت می کند. راست می گوید یادم رفته بود چفدر نوروز در خارج از ایران دلگیر و بی معنا می شود. نه تنها در لندن بارانی ، حتی در لوس آنجلس آفتابی هم نوروز بی معنا می شود. چون در لوس آنجلس هم به شکل دیگری نظم طبیعت متفاوت است. در مدتی که در لوس آنجلس بودم از دیدن گاه به گاه درختانی که به ناگاه وسط زمستان هوس شکوفه کردن می کردند عصبانی می شدم. هر چیزی جای خود دارد. نباید به بهار بی حرمتی کرد و وقت و بی وقت او را احضار کرد.
سیبستان از نشانه شناسی نوروز می گوید. فکر می کنم کنار تمام چیزهایی که او نام برده؛ یک عنصر دیگر را هم باید اضافه کرد که تنها برای تهرانی ها معنا دارد. آن هم اینکه تنها زمانی که تهران قابل زندگی می شود نوروز است. چون خیلی ها از تهران می روند. چون تهران خلوت می شود. نوروز برابر می شود با نفس کشیدن در تهران ! تنها زمانی که می توانی ببینی که تهران نهایتا شهر زیبائی است، که می توانی ببینی که قله دماوند چقدر نزدیک است ؛ که این شهر عظیم چگونه بین کوه های مختلفی از شمال و غرب و شرق گرفتار آمده و تنها راه فرارش در جنوب به بیابان است آنوقت دلت برای این دایناسور بیچاره تهرانی می سوزد که چگونه گرفتار ما آدمها آمده است.
نوروز تنها زمانی است که تهران شبیه یک شهر انسانی می شود. شهری که در بزرگراهها و خیابان هایش اتوموبیل در حد معقول است ، شهری که در روز می توانی حد و حدودش را کم و بیش ببینی و شب هم حتی ستاره بشماری ، شهری که آدمهای آن بهم فحش نمی دهند؛ عبوس نیستند؛ شلخته و بد لباس نیستند؛ بلکه همه منظم و مرتب لباس پوشیده اند و به هم لبخند می زنند و به هم عیدی می دهند و به دیدن هم می روند. نوروز تهران تبدیل به یک شهر واقعی می شود و آدمهاش هم تفریبا شبیه به شهروند ها ی واقعی...

اما نوروز امسال متقارن بود با اربعین حسینی. نوروزی که باعث شد تا یک بار دیگر دو ضلع اساسی مثلث (ایران، اسلام و مدرنیته) با یکدیگر وارد جدال بزرگی شوند تا حفانیت خود را به ثبوت برسانند. عید و عزا با هم وارد کارزار شدند، اما چه کارزاری. در ایران هر چه شود باز هم نوروز پیروز بود و هست... شاید جالب ترین نمود آن در زمان تحویل در کانال 3 تلویزیون جمهوری اسلامی بود که در کمال ناباوری بر روی دعای دم عید صدای طبل و دهل گذاشتند و روایت جدیدی از تحویل سال به سبک موسیقی پیتر گابریل ارائه کردند که به نهایت پست مدرن بود ولی آخر خیلی ها نفهمیدند که آیا سال تحویل شد یا نه؟ از طرف دیگر در بیشتر محله های تهران همزمان با تحویل سال صدای انفجار ترقه و نارنجک ها بود که تهران را می لرزاند. انگار که تمام بچه ها در سطح شهر با هم قرار گذاشته بودند تا یادآور صدای توپ تحویل برای آدم باقیمانده در تهران شوند.
امامزاده ای نزدیک به ما از صبح دیروز دور تا دور روی هره ها سبزه و گل های سینه ره رنگ وارنگ گذاشتند و در وسط این همه سبزه و گل هم فرش پهن کردند و مردم هم آمدند تا عزاداری کنند بعد هم شام و نهار دادند و همه به خوبی و خوشی رفتند سراغ زندگیشان. این هم بیشتر از اینکه شبیه به عزاداری باشد شبیه به یک مهمانی محلی بزرگ و خوب بود. اما مهمانی که خیلی پر سر وصدا بود. مهمانی که صاحب خانه زیاد مراعات همسایگان را نکرد وعزاداری را تمام روز با صدای بلندگوها به همگان تحمیل کرد ، آنهم دم عید، دم نوروز... خیلی بد است رعایت همسایه نکردن
پا به پای عزاداری در امامزاده ، تلویزیون را روشن کردیم تا لحظه تحویل را از دست ندهیم. با برنامه عزاداری امسال و برای احتراز از شنیدن ناله و گریه و نوحه لاجرم مرتب در حال کانال چرخانی بودیم تا بلکه جایی بویی از عید استشمام کنیم. تمام کانال ها شدیدا مردانه و همگی سیاه پوش بودند. اما در این میان یک چیز جالب پیدا کردیم که در نوع خود واقعا بی نظیر بود : دریکی از کانال ها (فکر می کنم که کانال یک بود) در یک صحنه آرائی که بیشتر به درد فیلم "بچه رزماری" می خورد هفت سین سیاهی چیده بودند با لاله ها و رزهای سیاه. تا به حال فکر نکرده بودم که هفت سین را می توان با محتوی دیگری غیر از عید نوروز و پیام زندگی چید. یعنی هفت سین را که تمام آن نشان زندگی است را می توان با مرگ در آمیخت و نشانه های زندگی و بهاررا با رنگ سیاه آعشته کرد و به آن محتوی عزا داد. خلاقیت می خواهد تا بتوانی چنین کنی و هفت سین سیاه بچینی و این همه گل سیاه و گران قیمت و نایاب پیدا کنی تا نهایتا بتوانی مثل همیشه بین دو صندلی عید و عزا بنشینی و خوشحال باشی از اینکه به هیچکدام نه نگفتی ! آفرین به این همه خلاقیت

Tuesday, March 14, 2006

فرهنگ تظاهرات در ایران و در فرانسه

حتما در جریان تظاهرات دانشجویی فرانسه هستید. و می دانید که برای اعتراض به قانون کار جدیدی است مربوط به کسانی که برای بار اول وارد بازار کار می شوند. این قانون مسلما باعث نگرانی بسیاری از دانشجویانی که دیر یا زود وارد بازار کار فرانسه می شوند شده است و آینده آنها را تحت تاثیر قرار می دهد. اگر می خواهید راجع به علت این تظاهرات بدانید می توانید برای مثال به وبلاگ روزنوشته های یک روزنامه نگار مراجعه کنید.
بعد از چند روزی که از از روز جهانی زن و تظاهرات زنان در پارک دانشجو می گذرد مقایسه این دو اعتراض بسیار جالب است. اغلب شعارهای زنان شعارهای بسیار بنیادی در مورد حقوق برابر زنان بود یعنی شعارهایی که به تمام مردم مربوط می شود اعم از زن و مرد (لااقل کسانی که فکر می کنند که مدرن شده اند و به دموکراسی علاقه و یا عقیده دارند). اما از قرار کمتر عابر و رهگذری واکنشی نشان داده که این شعارها مربوط به آنها هم هست. این تظاهرات در بهترین حالتش صنفی و تنها مربوط به یک تعداد بسیار کمی از "زنان" دیده شد که ربطی به مردم ! هم نداشت که بیخودی خودشان را درگیر کنند. اما در فرانسه تغییر در قانون کار ممکن است به سرنگونی دولت آقای دوویلپن بیانجامد. همچنان که تا به حال بسیاری از دولتهای فرانسه به علت تظاهرات و اعتصابهای مردم سرنگون شده اند نه به این علت که ضعیف بودند و یا کم سرکوب کرده اند ؛ بلکه به این علت که مسائل در مقیاس کلانشان دیده می شود. برای اینکه اصولا در فرانسه فرهنگ تظاهرات و اعتراض وجود دارد؛ در حالیکه در ایران چنین فرهنگی به نظر من وجود ندارد. انقلاب اسلامی یک استثناء بود؛ .همه چیزش یک استثناء بود و برای همین هم تکرار نخواهد شد به نظر من هیچ چیزیش تکرار نخواهد شد
اما در فرانسه فرهنگ اعتراض و تظاهرات و سرعت و وسعت آنها پدیده فوق العاده جالبی است که از قرن 18 باقی است. برای مثال به نوشته لیبراسیون امروز از 84 دانشگاه فرانسه 52 دانشگاه پیوسته اند به خیل تظاهر کنندگان و اعتصاب گران. در واقع تظاهرات و اعتصاب ها در فرانسه یک امر بسیار جدی است و هم مردم و هم پلیس با آن بسیار جدی برخورد می کنند. سندیکاها، احزاب، گروه های دانشجویی به سرعت موضع می گیرند و سازماندهی و برنامه ریزی می کنند و از همه مهمتر به علت ساخت مدنی جامعه، این موضع گیری ها خیلی زود از چهارچوب گروه فراتر می رود و در مقیاس ملی مطرح می شود. در عوض پلیس و از همه بدتر پلیس ضد شورش فرانسه هم به همان جدیت با باتوم و سپر و گاز اشک آور و غیره حمله می کند و باور کنید که شوخی هم ندارند و دستشان برسد چنان می زنند که بلند شدنت با خداست. آن موقع ها (زمان دانشجویی من مثلا) تظاهرات که در می گرفت وقتی پلیس ضد شورش حمله می کرد دانشجویان یک صدا داد می زدند CRS = SS یعنی پلیس ضد شورش برابر است با گشتاپو ! این را گفتم که یاد آوری کنم که فکر نکنید که تنها نیروی انتظامی ماست که بلد است با باتوم بزند. پلیس ما کم و بیش شبیه پلیس بقیه دنیاست کارش را درست انجام می دهد و می زند؛ غیر از این که قرار نیست کاری بکند. اشکال از خودمان است که اصلا شبیه بقیه نیستیم. چرا؟ چون مسائل را کماکان شخصی و مربوط به گروه های کوچکی می بینیم و اصلا ابعاد کلان آنرا در نظر نمی گیریم. می خواهد مسئله زنان باشد ؛ و یا دانشجویان و یا مسئله تدفین شهید در دانشگاه شریف و یا میدان شهر؛ یا تظاهرات رانندگان شرکت واحد باشد به هر حال هرچه که باشد ربطی به ما ندارد؛ اعتراض ها و تظاهرات تنها صنفی است و صنفی هم باقی خواهد ماند آنهم در یک حد و حدود جغرافیایی خاص !
در ضمن سیبستان عزیز ممنون که لطفت شامل حال ما هم شد. طبق معمول خوشحالم کردی که هیچی ، کلی هم خجالتم دادی... به خصوص که حالا حالاها شرمنده خواهم ماند چون این وبلاگ نویسی هم ما را حسابی گذاشته سر کار. همین قدر هم که می نویسم کلی از همه چیز مثل همیشه عقبم و اصولا شرمنده از عقب ماندن و ننوشتن و الباقی

Wednesday, March 08, 2006

روز جهانی زن با مقادیری برچسب های نوستالژیک

اول از همه دست تمامی دست اندرکاران مراسم روز جهانی زن درد نکند واقعا در شرایط فعلی زحمت کشیدند و در چند جا مراسم بحث و گفتگو و فیلم و غیره ترتیب دادند و روز جهانی زن را در شرایط فعلی حتی بهتر از سابق برگزار کردند. حیف که نمی شد در تمامی برنامه ها به طور همزمان شرکت کرد و به هر حال همه قمستی از برنامه ها را از دست دادند.
من شخصا من در مراسم مجموعه شقایق (هشت تا هشت) شرکت کردم چون دلم می خواست ببینم چه بحثهایی راجع به جنبش زنان از 8 مارس گذشته تا 8 مارس امسال در خواهد گرفت. در قسمت قبل از ظهر یک میزگرد بسیار جالب ترتیب داده شده بود که خانم لاهیجی، آقای جلائی پور، خانم فاطمه صادقی و آقای بابک احمدی و خانم شادی صدر شرکت داشتند. به نظر من بحث های خوبی مطرح شد که نهایتا بحث و جدل جالبی را هم بین مخاطبین و سخنرانان به وجود آوردند.
آنچه توجه من را بیش از سخنرانی ها به خود جلب کرد وابستگی ذهنی برخی از دوستان اعم ازفمینیست و غیر فمینیست ؛ اما عمدتا نسل جوان ما به واژگان و تعاریف مارکسیستی و چپ گذشته بود که خیلی به نظر نوستالژیک و خارج از متن به نظر می آمدند. متاسفانه چپ زدگی، مارکسیسم زدگی و شعار زدگی آنهم خارج از متن اجتماعی – اقتصادی و فرهنگی کنونی و نیز استفاده از واژگان و تعاریف آن در دنیای فعلی یکی از معضلات روشنفکران ما از پیر تا جوان شده. در میان صحبت ها و نقد هایی که شد بیش از هر چیز برچسب هایی بود که چپ و راست به سخنرانان زده شد : برخی از حضار چنان از طبقه کارگر و جنبش کارگری صحبت می کردند انگار که در دهه 1960-1970 به سر می برند و سخنرانان را کم و بیش یک مشت بورژوای بی درد و یا آکادمیسین های گسسته از جامعه ای خطاب می کردند که بهتر بود کمی به جای کتاب خواندن وارد جامعه می شدند تا ببینند دنیا دست کیست ! برای برخی هنوز راه جنبش فمینیستی ایران وابسته و در زیل جنبش مردم ایران قرار دارد..
چقدربعضی از این برچسب ها و انتقادات نوستالژیک بودند و چقدر دلم برای اون دوران تنگ شد ! دورانی که عصر ایدئولوژی بود و همه به چیزی و به اصولی معتقد بودند. اما دورانی بود که اگر هم در ایران وجود داشت به هر حال عصرش با انقلاب به پایان رسید چون بسیاری از ارزش ها و مفاهیم اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی زیر و رو و دگرگون شده بودند.
زمانی که ساکنین جدید ویلاها و قصرهای شمال شهر رسیدند یعنی کسانی که گاه حتی از نعمت سواد در حد خواندن و نوشتن هم محروم بودند و زمانی که در عوض میلیونر ها و وزرا و وکلا و ارتشبدها آواره جهان شدند و استادان و معلمان و حتی در برخی موارد دکترها و مهندسین حذف و بیکارشدند دیگر نمی توان از همان مفاهیم طبقاتی حرف زد که قبلا در زمان شاه و یا در دیگر نقاط جهان از آن صحبت می شد. تعریف دنیا و طبقات اجتماعی امروزه نه در ایران که در سراسر جهان به1000 دلیل تغییر کرده است ، در همه جا صحبت از انبساط طبقه متوسطی است که باعث شده تمام طبقات دیگر مفهوم قبلی خود را از دست بدهند. جامعه شناسان و اقتصاد دانان بسیاری راجع به این مقولات صحبت کرده اند، اما نمی دانم چرا کسی وقتش را تلف خواندن این کتاب ها نمی کند ! و چرا معیارهای سنجش و ارزش گذاری های ما بعد از قریب سه دهه انقلاب تغییر نمی کند؟
در این میان به همین دلایل بالا یک انتقاد هم به دوستان عزیز فمینیست و دست اندر کار دارم که از بقایای نوستالژیک موسیقیایی عصر طلائی "حاکمیت ایدئولوژی ها" و در صدر همه ایدئولوژی چپ استفاده کرده اند و آهنگ سرود "ساکو و وانزتی" را دستمایه سرود جنبش زنان امروزایران کرده اند. آیا همان بچه های خوش سلیقه ای که موسیقی سرود "نه" را ساختند نمی توانستند سرودی دست اول و زیبا برای جنبش زنان بسازند؟ سرودی که یادآور هیچ چیز دیگری جز جنبش زنان ایران در دوران کنونی نباشد.

Friday, March 03, 2006

روایت ایتالیائی استادیوم صد هزار پسری

وقتی که متن های زیبا و تاسف بار فرناز و بقیه دوستان را در مورد تلاش آنها برای شرکت در استادیوم 100 هزار پسری می خواندم یاد دوستی ایتالیائی افتادم که چند سال پیش به عنوان گزارشگرموسسه خبری آنسا برای چند سال به ایران آمده بود و توانسته بود به عنوان اولین زن خبرنگار و یا اصولا به عنوان اولین زن وارد استادیوم 100 هزار نفری شود (به یاد ندارم برای کدام مسابقه بود اما قاعدتا می بایست مسابقه بسیار مهمی از لحاظ سیاسی بوده باشد که چنین اجازه ای به وی داده بودند). توصیف او از حضورش در استادیوم واقعا جالب بود. داستان حیرت بیش از حد یک زن اروپایی معمولی بود زمانی که وارد مکانی بسیار عام از نظر وی و بسیار خاص و مردانه از نظر ایرانی های بعد از انقلاب می شد. تعریف وی از حیرت هزاران مردی که در محیط کاملا مردانه استادیوم به ناگاه خود را مواجه با یک زن اروپایی دیدند نیز خالی از لطف نبود. به گفته او "هنگامی که وارد استادیوم صد هزار نفری شدم به ناگاه جمعیت از سر راهم کنار رفت و تونلی باز شد تا من به راحتی وامنیت رد شوم. چنین تجربه ای را هرگز در عمرم نداشتم. آن لحظه به یاد حضرت موسی افتادم که هنگامی که عصای خود را بر دریاها زد آبها کنار رفتند و راهرویی درست شد تا وی و مردمانش رد شوند. تجربه من هم همینطور بود وقتی وارد استادیوم شدم همه مردها به کناری رفتند تا من رد شوم . آن لحظه حس کردم شاید تبدیل به ملکه ای شده باشم که زیبائش آنقدر حیرت انگیز است که کسی را یارای مقاومت نیست و یا حتما معجزه عصای حضرت موسی با من است که چنین اقتداری برای به کنار زدن این همه مرد پیدا کرده ام... " نمی دانستم چه بگویم این داستان بامزه و بسیار پرهیجان برای او در واقع برای من هم گریه دار و هم خفت آوربود. چون یا استادیوم 100 هزار نفره داری و وارد بقیه بازی "مدرنیته" هم می شوی و یا فوتبال و استادیوم و خبرنگارو تلویزیون و مسابقه های بین المللی را دیگر بگذار کنار و الکی خودت را مسخره نکن.
در واقع جالب است که چگونه هر روز بیش از گذشته می توانیم بیشتر در گرداب خودمان غرق شویم و ساختار اندرونی و بیرونی گذشته را به کل شهر و ساختار اجتماعی مان تسری بدهیم. داستان این دوست ایتالیائی در واقع اشاره ای است به استعداد وافر ما برای تخلیه عملکرد های شناخته شده فضاها و برای به وجود آوردن اندرونی های بی در و پیکر در فضاهای طبیعی و شهری از آسمان و دریا و کوه و دشت گرفته تا استادیوم و خیابان و کوچه و کافی نت و وبلاگ و احتمالا چهارشنبه سوری و بعد هم عید و بعد هم خانواده و بعد هم شاید کم کم نسل ایرانی از روی زمین برداشته شود؟