وقتی که متن های زیبا و تاسف بار فرناز و بقیه دوستان را در مورد تلاش آنها برای شرکت در استادیوم 100 هزار پسری می خواندم یاد دوستی ایتالیائی افتادم که چند سال پیش به عنوان گزارشگرموسسه خبری آنسا برای چند سال به ایران آمده بود و توانسته بود به عنوان اولین زن خبرنگار و یا اصولا به عنوان اولین زن وارد استادیوم 100 هزار نفری شود (به یاد ندارم برای کدام مسابقه بود اما قاعدتا می بایست مسابقه بسیار مهمی از لحاظ سیاسی بوده باشد که چنین اجازه ای به وی داده بودند). توصیف او از حضورش در استادیوم واقعا جالب بود. داستان حیرت بیش از حد یک زن اروپایی معمولی بود زمانی که وارد مکانی بسیار عام از نظر وی و بسیار خاص و مردانه از نظر ایرانی های بعد از انقلاب می شد. تعریف وی از حیرت هزاران مردی که در محیط کاملا مردانه استادیوم به ناگاه خود را مواجه با یک زن اروپایی دیدند نیز خالی از لطف نبود. به گفته او "هنگامی که وارد استادیوم صد هزار نفری شدم به ناگاه جمعیت از سر راهم کنار رفت و تونلی باز شد تا من به راحتی وامنیت رد شوم. چنین تجربه ای را هرگز در عمرم نداشتم. آن لحظه به یاد حضرت موسی افتادم که هنگامی که عصای خود را بر دریاها زد آبها کنار رفتند و راهرویی درست شد تا وی و مردمانش رد شوند. تجربه من هم همینطور بود وقتی وارد استادیوم شدم همه مردها به کناری رفتند تا من رد شوم . آن لحظه حس کردم شاید تبدیل به ملکه ای شده باشم که زیبائش آنقدر حیرت انگیز است که کسی را یارای مقاومت نیست و یا حتما معجزه عصای حضرت موسی با من است که چنین اقتداری برای به کنار زدن این همه مرد پیدا کرده ام... " نمی دانستم چه بگویم این داستان بامزه و بسیار پرهیجان برای او در واقع برای من هم گریه دار و هم خفت آوربود. چون یا استادیوم 100 هزار نفره داری و وارد بقیه بازی "مدرنیته" هم می شوی و یا فوتبال و استادیوم و خبرنگارو تلویزیون و مسابقه های بین المللی را دیگر بگذار کنار و الکی خودت را مسخره نکن.
در واقع جالب است که چگونه هر روز بیش از گذشته می توانیم بیشتر در گرداب خودمان غرق شویم و ساختار اندرونی و بیرونی گذشته را به کل شهر و ساختار اجتماعی مان تسری بدهیم. داستان این دوست ایتالیائی در واقع اشاره ای است به استعداد وافر ما برای تخلیه عملکرد های شناخته شده فضاها و برای به وجود آوردن اندرونی های بی در و پیکر در فضاهای طبیعی و شهری از آسمان و دریا و کوه و دشت گرفته تا استادیوم و خیابان و کوچه و کافی نت و وبلاگ و احتمالا چهارشنبه سوری و بعد هم عید و بعد هم خانواده و بعد هم شاید کم کم نسل ایرانی از روی زمین برداشته شود؟
شرش کم ! برداشته شود زودتر تا این ها انقدر به خودشان زحمت ندهند ...
ReplyDeleteواقعا هم همین طوره انسان ها همواره در حال فرافکنی هستند. تا این جا زیاد بد نیست ولی اگر بخوان قانونش کنن افتضاح می شه
ReplyDeleteو یا زمانی که مردم در سینما سیرابی می خوردند سر خانمی که عجب دلب داشته به سینما آمده دعوا می کردند و روحانیون ...
ReplyDeleteو یا انقلاب فرهنگی، و یا ... از 27 سال پیش به این طرف که آن قدر بوده که... اصلن جز این نبوده..
اما آنچه مشابهت تمام به این قضیه دارد شرایط بانوان خبرنگار و پزشک و امداد گری بود که در بم دیدم و حرف ها داشتند از اینجا وقتی می رفتند.
من متاسفانه جلسه ی شنبه را از دست دادم اما اگر برنامه ای بود ممنون می شوم خبر کنید. این روزها در www.masoudborbor.com می نویسم
مسعود عزیز خیلی خوشحالم که دوباره آدرس بلاگت را پیدا کردم. ممنون برای کامنت
ReplyDeleteخانم امیر ابراهیمی عزیز. متاسفانه تا اینا هستن وضع به همین منواله و گرفتن حقهای کوچک موقتی هیچوقت نمیتونه چارهی کار ما باشه.
ReplyDeleteفقط مسکنه.
ولی ما نمیگذاریم هویتمونو ازمون بگیرن.
(راستی نمیدونم چرا وبلاگ شما رو اینقدر دیر پیدا کردم. در جریان تحقیقاتتون بودم. اما وبلاگتون رو نمیدونستم کجاست.
در هر صورت خوشحالم
سلام
ReplyDeleteروايت تلخي بود
متاسفانه همون دفعه قبل هم كه دختران رو اجازه دادن وارد ورزشگاه بشن يه بازي كثيف سياسي بود كه نتيجه رو هم در فيلم تبليغاتي اقاي مهر عليزاده به عينه ديدم...
در ضمن من به وبلاگ شما لينك دادم،شما هم دوست داشتين بدين،نشد هم ايراد نداره،بسيار خوشحال شدم وبلاگي رو ديدم كه به دور از مسايل سياسي فقط حرف خودش رو مي زنه
ممنون
از خودم می پرسم از کی شروع شد؟ اون اولین باری که گفتن خانما نیان چرا صدای هیچ کس درنیومد؟ حالا هم یه قدم به جلو و دو قدم به عقب...همونطور که علیرضا گفت اون دفعه هم یه بازی بود. مادام عزیز از خوندن نوشته هات خیلی لذت بردم. کلی حالم بهتر شد. مرسی!
ReplyDelete