Tuesday, March 21, 2006

نوروز در تهران

سیبستان از نوروز در لندن می نویسد و از دلتنگی های نوروز بارانی در لندن. از دلتنگی شهری که نوروز هنگام کسی به دیدن کسی نمی رود ؛ او از نوروز مهاجران صحبت می کند. راست می گوید یادم رفته بود چفدر نوروز در خارج از ایران دلگیر و بی معنا می شود. نه تنها در لندن بارانی ، حتی در لوس آنجلس آفتابی هم نوروز بی معنا می شود. چون در لوس آنجلس هم به شکل دیگری نظم طبیعت متفاوت است. در مدتی که در لوس آنجلس بودم از دیدن گاه به گاه درختانی که به ناگاه وسط زمستان هوس شکوفه کردن می کردند عصبانی می شدم. هر چیزی جای خود دارد. نباید به بهار بی حرمتی کرد و وقت و بی وقت او را احضار کرد.
سیبستان از نشانه شناسی نوروز می گوید. فکر می کنم کنار تمام چیزهایی که او نام برده؛ یک عنصر دیگر را هم باید اضافه کرد که تنها برای تهرانی ها معنا دارد. آن هم اینکه تنها زمانی که تهران قابل زندگی می شود نوروز است. چون خیلی ها از تهران می روند. چون تهران خلوت می شود. نوروز برابر می شود با نفس کشیدن در تهران ! تنها زمانی که می توانی ببینی که تهران نهایتا شهر زیبائی است، که می توانی ببینی که قله دماوند چقدر نزدیک است ؛ که این شهر عظیم چگونه بین کوه های مختلفی از شمال و غرب و شرق گرفتار آمده و تنها راه فرارش در جنوب به بیابان است آنوقت دلت برای این دایناسور بیچاره تهرانی می سوزد که چگونه گرفتار ما آدمها آمده است.
نوروز تنها زمانی است که تهران شبیه یک شهر انسانی می شود. شهری که در بزرگراهها و خیابان هایش اتوموبیل در حد معقول است ، شهری که در روز می توانی حد و حدودش را کم و بیش ببینی و شب هم حتی ستاره بشماری ، شهری که آدمهای آن بهم فحش نمی دهند؛ عبوس نیستند؛ شلخته و بد لباس نیستند؛ بلکه همه منظم و مرتب لباس پوشیده اند و به هم لبخند می زنند و به هم عیدی می دهند و به دیدن هم می روند. نوروز تهران تبدیل به یک شهر واقعی می شود و آدمهاش هم تفریبا شبیه به شهروند ها ی واقعی...

اما نوروز امسال متقارن بود با اربعین حسینی. نوروزی که باعث شد تا یک بار دیگر دو ضلع اساسی مثلث (ایران، اسلام و مدرنیته) با یکدیگر وارد جدال بزرگی شوند تا حفانیت خود را به ثبوت برسانند. عید و عزا با هم وارد کارزار شدند، اما چه کارزاری. در ایران هر چه شود باز هم نوروز پیروز بود و هست... شاید جالب ترین نمود آن در زمان تحویل در کانال 3 تلویزیون جمهوری اسلامی بود که در کمال ناباوری بر روی دعای دم عید صدای طبل و دهل گذاشتند و روایت جدیدی از تحویل سال به سبک موسیقی پیتر گابریل ارائه کردند که به نهایت پست مدرن بود ولی آخر خیلی ها نفهمیدند که آیا سال تحویل شد یا نه؟ از طرف دیگر در بیشتر محله های تهران همزمان با تحویل سال صدای انفجار ترقه و نارنجک ها بود که تهران را می لرزاند. انگار که تمام بچه ها در سطح شهر با هم قرار گذاشته بودند تا یادآور صدای توپ تحویل برای آدم باقیمانده در تهران شوند.
امامزاده ای نزدیک به ما از صبح دیروز دور تا دور روی هره ها سبزه و گل های سینه ره رنگ وارنگ گذاشتند و در وسط این همه سبزه و گل هم فرش پهن کردند و مردم هم آمدند تا عزاداری کنند بعد هم شام و نهار دادند و همه به خوبی و خوشی رفتند سراغ زندگیشان. این هم بیشتر از اینکه شبیه به عزاداری باشد شبیه به یک مهمانی محلی بزرگ و خوب بود. اما مهمانی که خیلی پر سر وصدا بود. مهمانی که صاحب خانه زیاد مراعات همسایگان را نکرد وعزاداری را تمام روز با صدای بلندگوها به همگان تحمیل کرد ، آنهم دم عید، دم نوروز... خیلی بد است رعایت همسایه نکردن
پا به پای عزاداری در امامزاده ، تلویزیون را روشن کردیم تا لحظه تحویل را از دست ندهیم. با برنامه عزاداری امسال و برای احتراز از شنیدن ناله و گریه و نوحه لاجرم مرتب در حال کانال چرخانی بودیم تا بلکه جایی بویی از عید استشمام کنیم. تمام کانال ها شدیدا مردانه و همگی سیاه پوش بودند. اما در این میان یک چیز جالب پیدا کردیم که در نوع خود واقعا بی نظیر بود : دریکی از کانال ها (فکر می کنم که کانال یک بود) در یک صحنه آرائی که بیشتر به درد فیلم "بچه رزماری" می خورد هفت سین سیاهی چیده بودند با لاله ها و رزهای سیاه. تا به حال فکر نکرده بودم که هفت سین را می توان با محتوی دیگری غیر از عید نوروز و پیام زندگی چید. یعنی هفت سین را که تمام آن نشان زندگی است را می توان با مرگ در آمیخت و نشانه های زندگی و بهاررا با رنگ سیاه آعشته کرد و به آن محتوی عزا داد. خلاقیت می خواهد تا بتوانی چنین کنی و هفت سین سیاه بچینی و این همه گل سیاه و گران قیمت و نایاب پیدا کنی تا نهایتا بتوانی مثل همیشه بین دو صندلی عید و عزا بنشینی و خوشحال باشی از اینکه به هیچکدام نه نگفتی ! آفرین به این همه خلاقیت

2 comments:

  1. Anonymous2:51 AM

    خیلی خوب نوشتید مسرت جان. مثل همیشه.

    ReplyDelete
  2. Anonymous4:41 PM

    خواندن نوشته هایت حالم را خوب میکند...و در زندگی روزمره هیچ آهنگ و فیلم ...پدیده هنری این نمی کند...نوشته هایت قدرت جادویی دارد که می توانم تمام آن حس ناخوش آیند نارسایی را که ازگردش در وبلاگستان در جانم رسوخ می کند به فراموشی بسپارم.خیلی کم پیش می آید کامنت بگذارم ولی اینجا شایسته صرف وقت هست.چقدر دلم میخواهد زود به زود هوای این شهر را با نوشته هایت عطر اگین کنی

    ReplyDelete