نزديکي لوس آنجلس محله/ شهري است به نام سن فرناندو ولي که تقريبا به وسيله ايرانيان اشغال شده (البته مثل جاهاي ديگر لوس آنجلس) و بنابراین به نام ولی آباد معروف شده است. در این قسمت از لوس آنجلس به ندرت انگليسي مي شنوی پراست از رستوران ایرانی و چلوکبابی و غیره . به هر حال این چیزها رو که حتما قبلا صدها بار شنیده اید بنابراین دیگه لزومی ندارد از آن صحبتی بکنم. آنچه که بیشتر دلم می خواهد راجع به آن صحبت کنم برداشت های کوتاهی است از دیده ها و خوانده هایم در مدتی که اینجا هستم.
برداشت اول : تصاویر رسانه ای ایرانی ها از یکدیگر
- شبی نزد دوستان ایرانی صحبت زندگی در ایران شد. تقریبا متفق القول همگی دوستان معتقد بودند که ای بابا شما ها کار چه می دونید چیه؟ این کارها که شما می کنید که کار نیست. بیایید دو روز اینجا کار کنید بفهمید کار کردن یعنی چه؟ همش هم به مهمانی و خوش گذرانی مشغول هستید. تازه بیکار هم بشوید اتفاقی نمی افتد همتون دور هم هستید و هیچ کس توی خیابان نمی ماند. گفتم چقدر جالب است بچه های ایران هم تقریبا همین فکر را راجع به شماها می کنند. یعنی فکر می کنند اینجا شماها همتون زندگی هالیوودی دارین و ماشین های گنده و بزن و بکوب ! اما جفتتون در اشتباه محض هستید. چون تصویر تون از آن طرف دنیا به هر حال رسانه ای است و نه واقعی. رسانه هایی که به شدت سیاسی عمل می کنند و تصاویری می دهند که مردم به دنبال آن هستند. یعنی تصاویری که مهر صحت بر تصورات آنها بگذارد نه بر خلاف آن باشد. ایران از سویی کشوری است که همه در آن بسیار بدبخت هستند و در عین حال همه دارند از خوشی و لاابالی گری می میرند... هیچ کس نمی خواهد این دو تا تصویر را پیش هم بگذارد و کمی به این همه تضاد فکر ی اش توجه کند و کمی از آنچه که رسانه های دولتی و یا سیاسی می خواهند از ایران بسازند فاصله بگیرند. در ایران هم که همه گرفتار بحث آزادی و زندگی هالیوودی امریکا هستند و فکر می کنند زندگی در امریکا و اروپا مثل خواب و خیال می ماند. این بحث آزادی من را به برداشت دومم از امریکا نزدیک می کند.
برداشت دوم : آقای دن براون تا اندازه ای حق داشت
مدتی بود که به شدت مقاومت می کردم که دست از سر کتابهای دن براون نویسنده کتاب رمز داوینچی (و نه راز داوینچی!) بردارم اما نشد باز هم دن براون پیروز شد تا یک کتاب دیگرش را به من حقنه کند ! (آخر یک کتابش بسه دیگه... هزار تا کار دارم). بنابراین بعد از داوینچی و کتاب دیو ها و فرشته ها که به نظر من بهترین کتابش بود کتاب قلعه دیجیتالی اش را شروع کردم. طبق معمول به نوشته های به ظاهر بسیار دقیقش از آژانس امنیت ملی امریکا داشتم مشکوک می شدم که ناگهان آقای بوش قانون جاسوسی ملی اش را اعلام کرد و ناگهان این کتاب واقعا جالب شد چون تمام داستان این کتاب در این مورد است.
تفاوت اش این است که در این کتاب سران اژانس امنیت ملی بدنبال راهی بودند که بتوانند بدون این که کسی بداند تمام ایمیل ها و تلفن ها را در سراسر جهان کنترل کنند اما حالا در واقعیت امر می خواهند این کار را در نهایت شفافیت انجام دهند و آنرا تبدیل به یک قانون اجباری کنند. قانونی که کسی در مورد آن حق اظهار نظر ندارد. حالا ببینیم سانسور از نوع ما بیشتر جواب می ده یا جاسوسی از جنس امریکایش. اما واقعا داره این همه کنترل ترسناک می شه. از اون طرف هم یه جورهایی امریکا هم داره شبیه ایران خودمون می شود. اما تفاوتش این است که امریکا یک دایناسور بزرگ است و ما یک گربه. حالا می دانم که حتما به خیلی از دوستان بر می خورد و فکر می کنند که گربه خیلی بد است. اما گربه خیلی کارها بلد است بکند که دایناسور نمی تواند بنابراین عصه نخورید و بهتون بر نخورد.
برداشت سوم : افسانه سیندرلا
فکر می کنم که صنعت سینمای هر کشوری درهر فیلمی از هر جنسی , نه تنها برخاسته از جامعه و نیازهای آن جامعه است بلکه به نوعی تکرار افسانه ای است که راه آن مردم را به آنها گوشزد می کند. یعنی همانطور که سینما از جامعه اثر مستقیم می گیرد همانطور هم اثر اسطوره ای بر جامعه می گذارد. یکی از این اسطوره /افسانه ها داستان سیندرلا است. یادتونه حتما دختر خاکستر نشینی که مورد ظلم نا مادری و ناخواهری های بدجنسش واقع شد و به کمک پری های خوب توانست در پایان به همسری شاهزاده جوان و زیبا در آید و خوشبخت شود و از این حرفها... حالا به فیلم های بسیار معروف و مردم پسند امریکا فکر کنید همه اش کم و بیش تکرار این افسانه است. به رسالت کارتون های والت دیسنی فکر کنید که به عنوان یکی از مهمترین حربه های تربیتی کودکان به شمار می رفت و سالها به خورد همه مردم دنیا از جمله ما هم داده اند. (اما در ایران فکر می کنم تنها رابین هوود را نشان دادند که اون هم همان دستی است که همیشه از غیب می رسد تا کمک کند). افسانه ی سیندرلا هم البته به کمک فرشته ها شکل گرفت اما از درون سیندرلا هم آغاز شد. از میل و تصمیم به تغییر زندگی خود که باعث شد تا ندای فرشته ها را بشنود و به آن کارهایی که می گفتند گوش کند اما خودش هم زحمت کشید. این افسانه سیندرلا یی است که در امریکا میسر است.
اما ما گرفتار افسانه هایی هستیم که نتیجه و اثر آن در جامعه در بیماری که یکی از دوستان نام آنرا سندروم کربلا گذاشته خودش را نشان می دهد. (به معنای خود قربانی دیدن) . برای مثال فیلم های ما اغلب دارای محتوی و پایانی تراژیک و اکثرا بسیار غم انگیز هستند (حالا فیلم های کمدی به کنار). برعکس فیلم های امریکایی که همیشه هپی اندینگ دارند. برای اکثر ما همیشه یزیدی وجود دارد که ما را به روز سیاه بیندازد و صد البته هم که ما خودمان تنها و تنها قربانی هستیم و تقصیری نداریم و خلاصه خودمان را اندازه مردان مقدس بری از هر اشتباهی می بینیم ! در کمتر فیلم ایرانی دیده ام که چاره جویی از دل خودمان بیرون بیاید. در صورتیکه در سینمای امریکا افراد خود تصمیم گیرنده هستند و زندگی خود را تغییر می دهند.
از فیلم های سیندرلای جدید در امریکا می شه از فیلم مرد سیندرلا (داستان یک بکسر که به خاک سیاه می نشیند و دوباره بلند می شود) و یا فیلم زیبای خاطرات یک گیشا است (که کتابش به فارسی ترجمه شده) که با این که سرگذشت یک زن ژاپنی است اما به هر حال و صد البته هالیوودی است و چون نویسنده و تهیه کننده همه امریکایی هستند و تلقی انها هم از این داستان بر اساس افسانه سیندرلا بود. اما خوب به هر حال در جهان فعلی همگی روی هم تاثیر می گذاریم. اما در ایران و امریکایی که کمتر فیلم خارجی نشان می دهند این تاثیرات کمتر و بطئی تر است.
خوب گفته بودم چند تا یادداشت کوتاه اما چون مدت زیادی ننوشته بودم یک هویی همینطور حرفهام گل کرد.
مرسی مسرت جان ! خیلی وقت بود بی خبر بودیم و با دست پر اومدین.
ReplyDeleteمرسی از نوشتتون و خوشحال شدم که يک وبلاگ نويس ديگه مقيم لس آنجلس ديدم. هرچند که لس آنجلسی نيستم (اينجا فقط برای درس خوندن اومدم)و چلوکباب خور هم نه، اما خوشحال می شم با شما آشنا بشم.
ReplyDeleteاز لينک بلاگ نيوز به سيبستان اينجا آمدم و خوشحالم کسي اينچنين مو شکافانه و ساده به مسائل مي نگرد .
ReplyDeleteتا وقتي ايران بودم از اين مسائل رنج مي بردم .اما از وقتي شانس سفر و زندگي در جاهاي مختلف از جمله آمريکا را يافتم ؛دريافتم آنچه به واقع سيايتمداران به خورد افکار عمومي مي دهند به واقع خيلي دور از واقعيت موجود است .
آمريکاييان شايد کمتر از اروپاييان در گير مسائل جهان و کشف و شهود باشند .اما مردمي زحمت کش -ساده و اميدوارند و معتقد به خويش .براي آنها مهدي موعود و عيسي و گودو ...معنايش در درون خويش است و اين ان چيزي است که حتي روشنفکران ما !از دادنش به مردم اجتناب کردند .يا متصفانه تر آن را با مذهب يا کمک دول ديگر آميختند و نتيجه اين است که مي بينيم.