دلم براش تنگ شده. تک تکشون را می گم. برای چشمهای عسلی یا چشمهای بادومی و سربالایش؛ برای دستهای بلندش؛ برای خنده هایش ، برای "چی سانو می می !!" برای موهای تیغ تیغی؛ برای سر تراشیده... دلم برای همشون تنگ شده. راجع به هر کدام که فکر می کنم نمی دونم چند سال دیگه اگر ببینمش چه شکلی شده. آیا پیری بهش می آید؟ خطوط صورتش قشنگ هستند و یا از پیری و یا شاید هم از جوانی زندگی نکرده خود خجالت کشیده است. کی دوباره می بینمش شش ماه؟ یک سال؟ 6 سال؟ 20 سال دیگر؟ آیا حرفی برای هم خواهیم داشت؟
دیشب که آقای پ آمد فکر کردم داد بیداد نکنه نشناسمش. نکنه این ده ساله خیلی تغییر کرده باشد. اما نه از همان دور فوری شناختمش. تنها وقتی نزدیک شد دیدم توی صورتش خطوط زندگی پر از استرس اش معلوم است اما از دور عین همان موقعهاش بود. گاهی باورت نمی شود که دوستان بچگی ات؛ عشق های زیبای جوانی ات چه جوری چهره عوض می کنند و خطوط شان عمیق و رنگهایشان ملایم مایل به بی رنگی می شود. بعد ناگهان می بینی که چقدر زود همه مان شبیه خاله و عمو وبقیه فامیل هایی که یک عمر فکر می کردی وااااااااای اینها چقدرپیرند میشویم. نمی دانیم که چرا چوانان از دیدنت معذب می شوند نکنه فکر می کنند که تو هم پیر شدی ؟
مادام ميم عزيز،
ReplyDeleteخوشحالم که با گذاشتن کامنت در سيبستان مرا با وبلاگ خودت آشنا کردی. بيشتر پست ها را خواندم و فکر می کنم شيوه فکر کردن ات جالب است. آدم اميدوار می شود! بخصوص آدمی مثل من که گاهی سخت نااميد است ولی هميشه فکر می کند جايی کسی و کسانی بايد باشند که بشود با آنها حرف زد و مخاطبه کرد. اينکه آدم در تهران باشد و بهنجار بماند و خوش فکر کند ستودنی است. طرفهای ما اينکار چندان هنر نيست. طبيعی است. اما در ايران حتما هنر است. عجيب است که يکسال است می نويسی و تازه امروز بايد من وبلاگ ات را ديده باشم. عجيب است. خيلی.
سيبستان