اون شب آقای ام. (نمی دونم چرا خودم و دوستام هممون اسممون یا ام هست یا ال.... چکار کنم !) برایم یه رسیتال خصوصی داد و 4 سونات اسکارلاتی زد که منقلبم کرد. شاید چون خودش با یاد عزیز از دست رفته اش کاملا منقلب بود
مدتها بود که چنین اتفاقی نیفتاده بود یعنی می ترسیدم که دیگر نیفتد. دیگه نتوانم تبدیل به یه گوش بسیار بزرگ شوم. اما شد : تعداد نفس هایم 4-5 تا در دقیقه آن هم در سکوت کامل و بسیار عمیق شد، تعداد ضربان قلبم احتمالا به یک چهارم رسید، صورتم در هم رفت و شکلک های عجیب و غریبی به خود گرفت تا نهایتا تمام وجودم گوش شود. بعد اشکها سرازیر شدند و عین رودخانه جاری شدند (خودمونیم خیلی بده ! چون اشک زیادی به دنبال خود سر و صدا آب ریزش بینی و بعد چشمهای قرمز و صدای کلفت به همراه می آورد که باید حتما چند تا لبخند و تعریف هم پشت بندش تحویل بدهی، در حالیکه دلت می خواهد کسی نبیندت و در سکوت بمانی). به هر حال از اون جا یاد یه سری تجارب لذت افتادم. لذتی که از موسیقی می شود برد را با هیچ چیزی نمی توان مقایسه کرد. چون زمانی که این لذت برای من طولانی می شود بعد لذت بصری به آن اضافه می شود. مغز عنان گسیخته می تازد و تصویر پشت تصویر با ریتم موسیقی در برابر چشمانت ظاهر می کند. گاه رنگ است و فرم، گاه یه نوع باله است و گاه نوعی کارتون !! فکرش را نمی کردید ها؟ ولی پیش می آید به خصوص قبل از خواب چه کارتونهایی مغزم درست می کند
در بهترین شرایط (دو سه بار برایم چنین چیزی پیش آمد) کاملا از خودت جدا می شوی و نوعی تجربه ترنسندنتال و یا شاهد داری. مغزت فقط گیرنده می شود و یا نه یه جور سیاهچاله. می گیرد و قورت می دهد و تنها فربه تر می شود و توانا تر (نمی دونم سیاهچاله چنین کاری می کند یا نه ولی در حال حاضر دوست دارم این جوری فکر کنم).چون بعد که از کنسرت می آیم بیرون یادم نیست چه گوش کردم اما یادم هست که در این دنیا نبودم اما لذتش آنقدر بود که دیگر به کره خاک برگشتن سخت می شود. اما یک مسئله عجیب لذت همیشه توش یه نوع درد وجود دارد وگرنه که لذت نیست. هر جوریش را حساب کنید از موسیقی، ازعشق و از دندان لق شیری که دارد می افتد
No comments:
Post a Comment