Monday, June 12, 2006

تخریب

وقتی درشهری مانند تهران دنبال خانه می گردی، اغلب یکی از بزرگترین مشخصات مسکن خوب برایت سکونت دریک محله ساکت است. اما محله ساکت چیست؟ محله ای که در درجه اول دور از خیابانهای بزرگ و اتوبان ها باشد. چنین جائی پیدا می کنی و خوشحالی ازسکونت در محله ای آرام. بعد ناگهان یک روز صدای پتک های عظیمی از خواب بیدارت می کنند. چه شده؟ هیچی خانه روبرویی را دارند تخریب می کنند. فکر می کنی این خانه که قدیمی نبود تازه خانه خیلی قشنگی هم بود. اما نه؛ فقط صاحبخانه جدید یک آدم پولداری است که فکر کرده این خانه خوشگل آجری را خراب کند و یک "مجتمع" بسازد و به جای یک خانوار در آن 20 خانوار زندگی کنند. خوب منظره روبروی خانه ات که از بین رفت اما فکر می کنی چه باید کرد باید تحمل کرد چند ماه دیگر تمام می شود. اما هنوز یکی دوماهی از دوران سکوت نسبی نگذشته که ناگهان همین صدا دوباره این بار در همسایگی دیوار به دیوارت می آید. خانه بغلی هم فروش رفت و صاحبخانه تصمیم گرفت که آنرا خراب می کنند که یک مجتمع دیگر بسازند. چند ماه بعد همین سناریو در بالای سرت صدا تکرار می شود و در یکی از همین مجتمع هایی که زندگی می کنی یک بابای دیگری پولش زیادی کرده و تمام در و دیوار خانه را می خواهد بکوبد که "دکور" درست کند ! چرا؟ چون ما به جز تخریب کار دیگری از قرار یاد نگرفته ایم؛ آدمهای پولدار ما بلد نیستند از پولشان استفاده درست کنند، تنها یاد گرفته اند که آنچه را که هست خراب کنند و "چیز" دیگری به جای آن بسازند که البته این "چیز" چون در ذهن سازنده عمری بسیارمحدود و تاریخ مصرف کوتاه مدت دارد از ابتدا آماده تخریب ساخته می شود. زیرا ما اعتقاد به تخریب داریم ، بقای ما تخریب و ساخت موقت است ! تهران یک کارگاه ساختمانی عظیم است و تخریب هم ملکه ذهن ما شده .

اما آیا این مسئله تنها مسئله مسکن و شهرسازی است؟ اینکه به یک ساختمان ده بیست ساله بگوییم کلنگی ، اینکه هر روز خیابانها را به یک بهانه خراب کنیم ؛ اینکه هر روز قیافه شهررا تغییر بدهیم و به جای برنامه ریزی دراز مدت و پایدار برای آن راه حل های ابتدای و کوتاه مدت و تنها پر هزینه ای در پیش بگیریم که تنها چاره اش تخریب در چند سال بعد خواهد بود. چرا؟ چون بعد از چند سال دلمان را می زند؟ چون دیگر مد نیست؟ چون باید پولمان را بالاخره جوری خرج کنیم؟ چون تخریب آسان تر از درست ساختن است؟

مسئله تخریب مسئله فرهنگی است که رسالت "بودن و پایداری" را در" تخریب و در موقتی بودن " می داند، تخریب آنچه که وجود دارد. زیرا شاید اعتقاد داریم که خودمان سازنده بهتری هستیم ! تخریب مهمترین عملکرد ما در ایران امروز است ! تخریب سیاسی؛ تخریب فرهنگی؛ تخریب اقتصادی، تخریب شخصی و نهایتا تخریب زندگی (معنوی و جسمی) . یک معنای دیگر تخریب، مرگ است. شعار "مرگ بر این و مرگ بر آن" شعار همیشگی انقلاب بوده و هست. امروز زمانی که وبلاگ جوان 17 ساله استشهادی را خواندم که رسالت خلقت خود را در مرگ همزمان خودش و دیگران می داند، به نظرم آمد که این جوان کاملا در مسیر فرهنگ و خط فکری "تخریب" فرار گرفته. نوشته اش از لحاظ جامعه شناسی جالب است. راست است اگر هر کدام ما زندگی مان را مانند محمد مسیح بنویسیم که با چه تربیتی بزرگ شدیم ؛ چه شنیدیم؛ چه دیدیم ، چه کسانی برای ما الگو شده بودند؛ امروز رفتارمان برای خودمان هم معنا دار تر می شود. محمد مسیح با آثار مرگ و تخریب و جنگ بزرگ شد؛ بنابراین زندگی و سازندگی برای او همان معنا را که برای جوانی که به دور از این وقایع بزرگ شده مسلما ندارد. زندگی و سازندگی برای وی تنها درمرگ و تخریب معنا پیدا می کند. آنهم نه فقط مرگ خودش بلکه مرگی استشهادی که دیگرانی را هم با خود ببرد.
پریروز دخترجوان و ناشناسی به من زنگ زد و با صدائی که از قعر چاه می آمد گفت خانم لطفا چند راه غیر قابل برگشت برای خودکشی به من بدهید. گفتم چرا؟ گفت چرایش بماند برای خودم تنها خواهش می کنم به من چند راه خوب توصیه کنید و زمانی که جواب مورد علاقه اش را نگرفت بدون کلامی گوشی را قطع کرد. آیا می خواست من را نیز شریک تصمیم مرگ خود کند؟ آیا جرئت رفتن تنها را در این راه نداشت؟ آیا می خواست بار گناه را با کسی دیگر نیز تقسیم کند؟ به دنبال دلگرمی نبود... احتمالا محمد مسیح می گوید من رسالت دارم برای مرگی که برای من مقدس است؛ اگر لازم باشد بقیه را نیز با خود خواهم برد. در حالیکه این دخترک شاید تنها می خواهد پایانی بر زندگی بگذارد که تنها رنج بود برایش و نهایتا هیچ معنا و آینده ای برای آن نمی دید. اما در اصل تفاوت آن دو چیست؟ به نظرمن هیچی. آنها هر دو تخریب را بهترین و تنها راه زندگی می دانند. رسالت خلقت شان تنها در رفتن و مرگ و تخریب معنا پیدا می کند اما نه مرگ تنها ! در این میان همراه لازم دارند؛ هر کدام به یک نوع. مانند تمام تخریب های که در شهر تهران می شود که نه فقط خانه خود را ویران می کنند بلکه خانه های دیگر را نیز ترک می اندازند و پتک بر سر دیگران می کوبند. در هر تخریبی همراه می خواهیم.
اما حرف من این است برای تخریب کافی است که چند بمب زیر ستون های اصلی یک ساختمان عظیم که سالهای سال برای ساختن آن کار شده بگذاریم، کافی است که زندگی؛ رفاقت ؛ کار و یا عشقی چند ساله را با حرف و عملی نابود کنی اما برای ساختن (به معنای واقعی و نه گذرا و آماده تخریب) چقدر باید وقت گذاشت؟

5 comments:

  1. اغلب، اقدام به تخریب بر آمده از نیاز به ساختن مطلوبی دگرگونه است اما در این کنش اگر ذهنیات مطلوب پسند ما گرفتار تجربه ی عینیت هایی زورمدار و ناامن پندار باشد نتیجه تقریبا همین می شود که قرن ها است ما به آن عادت کرده و اصول رفتاری خود را با کنش واکنش های غایت پندار اش هماهنگ کرده ایم

    ReplyDelete
  2. Anonymous3:34 PM

    بسم الله
    سلام
    فکر کنم مجبور بشم یه پست بزن یه شرح اضافه برای رفع سوتفاهم ها بدم!
    ولی رسالت من مردن نیست
    رسالت من بندگی است که
    ما خلقت الانس و الجن الا لیعبدون
    برای همی شاید یک روز بندگی تلاش برای صلح باشه یه جا درس خوندن یه موقعیتی هم جهاد و شهادت! خیلی نسبیه!

    ReplyDelete
  3. دوست جوان من می بینی چگونه همه را نگران خودت کردی ! این از خواص وبلاگستان است. و نگرانی ما شاید به این علت باشد که نسل ما گوشمان خیلی بیش از شما از مسائل ایده الیستی پر است. راست می گویی رسالت هریک از ما در زندگی یک چیز است ، شهادت هم حتما رسالت بعضی هاست شک ندارم که برایشان مقدس است. اما نه از نوع تروریستی آن که یک عده (اغلب بی گناه) را با خود ببرد. این را من به هیچ عنوان نه مقدس می دانم و نه حتی فکر می کنم که می توان نام آن را رسالت گذاشت. هر کس مسئول زندگی خودش است. برای کس دیگری نمی تواند تعیین تکلیف کند به خصوص برای زندگی و یا مرگ آن ها. مطمئن باش ما کوچکتر از آنیم...

    ReplyDelete
  4. Anonymous10:56 PM

    مسی جان
    نمیدانم تا چه اندازه با نوشته های جین (Jane Jacobs) جیکو بزآشنایی داری؟
    کارش سر و کله زدن بابرنامه ریزهای شهری بود و اگرچه به مکتب نرفته بود، کتاب او
    "مرگ وزندگی شهرهای بزرگ آمریکا" هنوز هم از کلاسیکهای برنامه ریزی شهری است . سر و کله زدن جیکوبز از مقاطعه کارهای سرمایه دار نیویورک شروع شد و تا مبارزه با برنامه ریزهای پاریس وتورنتو ادامه داشت. تعصب جیکوبز به شهرها آ نقدر بود که الویت کشاورزی را رد میکرد و شهرها را رکن اصلی پیشرفت بشر میدانست.
    از دید او شهرها، مثل بدن انسان، پدیده ای زنده هستند.او مخالف شاهراه کشی از وسط محله مسکونی بود و معتقد بود که پروژه های کوچک مثل ترمیم ساختمانهای قدیمی به شهر زندگی می بخشند و ساختمانهای تازه ساز وکهنه ،پارک هاو مغازه ها باید کنار هم باشند

    بحث بر سر زنگی شهرهای بزرگ است و البته میدانم که چه شکافی بین اینجاو آنجاست

    Shirin J

    ReplyDelete
  5. شیرین جان دقیقا همین است که می گویی. نمی دانم چرا هیچ کس به فکر ترجمه این کتاب در ایران نیست چون یکی از مهمترین کتابهای علوم شهری است. همانطور که می گویی این جراحی ها برای مثال بزرگراه مدرس دو سوی شرقی و غربی خیابان ظفر و میرداماد را به کلی از هم جدا کرد؛ بزرگراه نواب یک جراحی بزرگ در تهران بود. مسئله عمده این است که ما شهرمان را به شکل یک کلیت و یا یک موجود زنده نمی بینیم؛ تفکرمان روستائی و کوچک است. برای همین تخریب و ساخت و سازهای محله ای مان گاه تاثیرات زیادی در زندگی شهری مان می گذارد. به همین شکل هم خودمان را در عضوی جامعه شهری بزرگ نمی بینیم و تا شهروند شدن فاصله زیادی داریم. هر چند که به هر حال در راهش کم و بیش قرار گرفته ایم. اما هنوز به شدت گرفتار ذهنیت روستائی و "من پرورمان" هستیم

    ReplyDelete