Monday, October 10, 2005

این نیز بگذرد

مدت زیادی است که متوجه شدم. هربار که می رسم انگار از فرق سرم تا نوک پام چنگ شده. مدتها طول می کشد تا چنگ دل و مغز و دست و پایم باز شود. در واقع مدت زیادی است که می بینم که انگار تمام وجود و روحم را خشونت سختی گرفته است ، خشونت مثل یک پوسته سخت آنچه که نرم و قابل انعطاف هست را می پوشاند تا محافظت کند و بعد آنقدر ضخیم و سفت می شود که کم کم شبیه به یک خرچنگ می شوی. یک خرچنگ مشکوک و معتقد به تئوری توطئه ! برای همین هم کج کج راه می روی و کج کج نگاه می کنی. اگر کسی توی خیابان بهت سلام کند می گویی ای نامرد مقصودت چی بود که به من سلام کردی؟ حتما منظور داری !
bonjour , bonsoir, au revoir….
حالا اینجا که راه می روی همه بهت سلام می کنند ، هیچ منظوری هم ندارند تازه لبخند هم می زنند، باز هم منظوری ندارند ! می دونین چیه؟ ضریب خشونت در ایران خیلی بالا رفته. سال به سال بالاتر هم می رود. البته نه خشونت اساسی مثل اینجاها نه در ایران خشونت ریز؛ هر روزه؛ دائم؛ و عمومی است و همه از راننده و پیاده؛ از پدر و مادر و فرزند؛ از دولتمرد و ملت در گیر خشونت هستند. خشونتی که ریز ریز همه ما را از بین می برد چون همه چیز غیر استوار است و هیچ اطمینانی به چیزی نمی توانی داشته باشی
همیشه بین پشه و تمساح ، تمساح را ترجیح دادم. چون تمساح را می بینی می دونی که با یک هیولا طرف هستی اما پشه ریز و موذی را که تا صبح توی گوشت وز می زند و پیدایش نمی کنی خیلی بدتر است. اصولا از آدمهای پشه صفت هم بدم می آید. به هر حال برگردیم سر خشونتی که کم کم در جوار آدمهای خوش اخلاق خاصیت خودش را از دست می دهد. وقتی خشونت می رود دوباره یاد می گیری که زندگی کنی. دوباره یاد می گیری که حواست را به خودت ؛ به آب و طبیعت و آسمون جمع کنی چون نهایتا خوب می دانی که این نیز بگذرد...

No comments:

Post a Comment