Sunday, September 11, 2005

شهری در ناکجاآبادهای درون

نمی دانم این شهر کجاست. می شناسمش. یا فکر می کنم می شناسمش. اما مرتب در آن گم می شوم. شاید هم گم نمی شوم تنها همه چیز آنقدر تغییر کرده که دیگر نمی شناسم. جایی است شاید در افریقا، چون فقیر است و عقب مانده؛ اما بزرگی و بی تفاوتی شهرهای امریکائی را دارد، کسی به کسی نگاهی نمی کند. رمز و رازش شبیه به شهرهای اروپایی است، مثل آن ساعت بزرگ در پایین میدان سلطنتی. همیشه خاطره خیمه شب بازی های ساعت بروکسل که در ساعت 12 مرگ از آن بیرون می آمد در خیالم هست (شاید هم تنها در خیالم هست و واقعیت ندارد). اما در خیابانهایش که راه می روی ترس همیشه حاضر در شهرهای خاورمیانه ای را حس می کنی. حضور چشمهایی که تو را می پایند. حضور مسلح سربازان در بیروت که کاریت هم ندارند. راه می روی ساعتهای متمادی؛ گاه در شب (اغلب در شب) وگم می شوی. علی رغم تمام ادعاهایت گم می شوی. جغرافیا و علم شهر به کاریت نمی آیند. اما نمی دانی و یا قبول نمی کنی که گم شدی و ادامه می دهی در تاریکی به امید رسیدن به کجا؟ آن راهم نمی دانی. شاید تمام داستان همین باشد سیزیفی که هدفش را نمی داند چیست اما محکوم است یا شاید تنها آرزوی زندگیش این است که به آن چه که نمی داند چیست برسد

No comments:

Post a Comment