Wednesday, May 18, 2011

آمنه و نجود علی

چند سال پیش داستان طلاق دختر بچه یمنی سر و صدای بسیاری بر پا کرد. نجود علی دختر بچه ۹ ساله ای را که عاشق مدرسه و نقاشی اش بود را به زور به مردی ۲۷ ساله دادند و در ازایش پدرش پولی گرفت و دیگر کاری به کار دختر بچه اش که هر شب کتک می خورد و مورد تجاوز شوهرش قرار می گرفت نداشت. حتی مادرش هم جرئت نمی کرد که اعتراضی کند. تنها زن دوم پدرش روزی پنهانی به او گفت که به دادگاهی در شهر برود و تقاضای طلاق کند. زمانی که نجود به دادگاه وارد شد همه فکر کردند که دختر بچه مادرش را گم کرده است و زمانی که گفت که خودش آمده پنهان از خانواده اش طلاق بگیرد قاضی دادگاه به او امان داد و نهایت کمک را به وی کرد و نهایتا طلاق او را گرفت. داستان طلاق نجود دختر بچه ۱۰ ساله مانند بمب در جهان صدا کرد و مقاله ها و کتابها راجع به او نوشته شد که شاید بهترین اش کتابی بود که  دلفین مینویی داستان نجود را با کمک خودش به رشته تحریر در آورد. پس از طلاق نجود دهها دختر بچه دیگر در یمن  و در عربستان سعودی به دادگاه ها رفتند و تقاضای طلاق کردند. نمی دانم از آن زمان این مسئله چقدر بر ازدواج دختر بچه ها در کشورهای اسلامی اثر گذاشت اما می دانم که برد جهانی آن تاثیری بر زندگی دخترانی که تا آن زمان فکر می کردند که هیچ کار دیگری به جز سوختن و ساختن نمی توانند بکنند گذاشت و بسیاری از آنها را روانه دادگاه برای ستاندن حق خود کرد.
داستان آمنه شاید کاملا شبیه به داستان نجود نباشد اما بی ربط هم  نیست. هر دویشان قربانی نظام پدر سالاری شده اند که زن بودن کاملا معادل انسان بودن نیست بلکه زن ناموس و مایملک مرد است که هر وقت خواست در اختیارش باشد باید به هر شکلی باشد و هر وقت نخواست و یا نتوانست او را داشته باشد قادر است که او را به انحا مختلف از بین ببرد گاه به اشکالی که مرگ پیش آن شیرین است. اسید پاشی بر صورت زنان و دختران مسلما پدیده ای ایرانی نیست و در کشورهایی مانند پاکستان و افغانستان و دیگر کشورها هم پدیده ای کم و بیش رایج و احتمالا متداول تر از ایران است، که در بهترین صورت مجازات مرد دیه و یا چند سال زندان است که از قرار بسیاری آن را با جان و دل قبول می کنند و چند سال هم در زندان می مانند. زیرا خوشحال هستند که زنی را که دوست داشتند و او آنها را دوست نداشت برای همیشه کریه و حتی غیر قابل نگاه کردن شده است. امری که فکر نمی کنم برای هیچ آدم سالم و متعادلی قابل فهم باشد.
من همیشه از مخالفین سر سخت قصاص بودم اما این بار موافق آن هستم. زیرا کوچکترین اطمینانی به دستگاه قضاوت ایران ندارم. زیرا دیدم که در تمامی قتل هایی که زن و مردی بودند زن را به سادگی به چوبه دار سپردند و مرد را نهایتا به ۵-۶ سال زندان که اغلب هم زودتر از موعد آزاد شدند و برگشتند سر زندگی روزمره خود. در بسیاری از این موارد هرگز ثابت نشد که آن زن قاتل بوده اما او بود که اعدام شد. دلارام دارابی و شهلا جاهد و بسیاری دیگر که حتی اگر مباشرت در قتل داشتند اما قاتل بودن آنها هرگز ثابت نشد.
اما در مورد آمنه او مطلقا هیچ گناهی نداشت به جز نخواستن یک خواستگار سمج. بعید نمی دانم اگر مجید بخشیده شود پوزخندی به آمنه بزند و بگوید گفتم بهت که تو نمی توانی! و بعد خواستگارهای سمج دیگری که دخترانی که آنها را دوست ندارند را تهدید کنند که اگر زنم نشوی اسید به صورتت می پاشم و می دانی که هیچ کسی با من هیچ کاری نخواهد کرد. قانون تنها برای توست که حاکم است نه برای من…
آمنه نیز مانند نجود برای اولین بار مسئله ای را به قضاوت جهانیان گذاشته است، قضاوتی که تا به حال در چنین ابعادی کاملا بی سابقه بوده است. این بار تمام دنیا به صورت آمنه و به عدالت قضائی ما نگاه می کنند. شاید برای اولین بار قصاص را نه به عنوان شنیع ترین راه حل بلکه به عنوان راه حلی برای یکی از شنیع ترین جنایات مردم عادی نگاه کنند. دنیا باید برای اسیدپاشها ناامن شود. اسید پاشیدن بر روی صورت زیبای یک دختر جوان تنها صورت او را از بین نمی برد بلکه او را با تمامی خانواده اش از بین می برد و جامعه ای را شرمنده خود می سازد که هنوز در قرن ۲۱ چنین هیولاهایی را در بطن خود می پروراند. هیولاهایی که دیگر نه آن پدر بی سواد و چادر نشین نجودند که مهندسی تحصیل کرده و دانشگاه رفته است که هر روز در خیابانها می چرخند و پوزخندی تحویل جامعه می دهند. مهندسانی که یک روز می توانند اسید بپاشند و روز دیگر هزار بلای دیگر به روز جامعه بیاورند. جامعه ایران برای تمام اسیدپاشها باید ناامن شود. اسید پاشی بر روی صورت، بر روی حیثیت، بر روی زندگی، بر روی خوشبختی، بر روی آزادی باید ممنوع شود.


Tuesday, June 19, 2007

بنویس تا جوان بمانی

Apply Writing every day. Your skin will be revitalized by its wonderful properties! From the moment you wake, Writing promotes cellular activity. With the very first marks on the blank page, those bags under your eyes fade right away and your skin feels fresh again. by noon, it is in tip-top condition. with its active ingredients, writing reinforces your epidermic structure. At the end of the day, your wrinkles have faded and your features are smooth again.


فاطمه مرنیسی می گوید بنویسید تا جوان بمانید : از فردا شروع کنید. کرم مرطوب کننده را به دور بیندازید، ساعتی زودتر از خواب بلند شوید و با مدادی در دست در برابر کاغذی بنشینید و صبورانه مشغول شوید. با صبر فراوان. ناگهان اتفاق خواهد افتاد. صفحه کاغذ جان می گیرد و مغزتان به کار می افتد، بدنتان انرژی می گیرد و با افکارتان پیش خواهد رفت. از من بشنوید: نوشتن بهترین درمان هر درد و بحران و هر چین و چروکی است. تنها کاری که از عهده نوشتن بر نمی آید جلوگیری از سفید شدن موست. برای این باید حنا استفاده کنید....
اما یاد بگیرید روزی یک ساعت بنویسید. هر چیزی که به فکرتان می رسد. حتی می توانید به اداره برق نامه بنویسید و بگوید که چراغ برق روبروی خانه تان سوخته است. نمی توانید تصور کنید نوشتن چه تاثیری بر پوستتان خواهد داشت: چین و چروکهای کنار لبتان و اخم بین ابرویتان کم کم از بین خواهد رفت؛ چشم هایتان باز تر خواهد شد و با تمام اینها آرامش درونی خواهد آمد.

در کشور های عربی (ایران جا نماند، مترجم) نوشتن ارزانترین و عمیق ترین نوع کشیدن پوست است. چون در این کشورها همه چیز از رژیم سیاسی گرفته تا آلودگی های ایدئولوژیک و فضای اقتصادی همه دست به دست هم می دهند تا زن را قبل ازاین که زمانش برسد پیر کنند. هفته ای یک بار به او یک شوک عصبی می دهند و ماهی یک بارباعث یک حمله قلبی می شوند. همه با هم کاری می کنند که از بیست و پنج سالگی موهایش سفید شود و بعد از بیست سالگی حداقل سالی پنج چین و چروک به چین هایش اضافه شود.
می پرسید چگونه می توان هیولاهای اطرافمان را که احتمالا به شکل دوست و همکار و خادمین و غیره هستند را وادار به خواندن نوشته های خود کنیم؟ خوب نوشتن از هر معجون جوانی کارساز تر است ، چون باید اول خودمان را تغییر دهیم. جلب توجه دیگران اغلب تنها از طریق این تغییر و تحول است که صورت می گیرد. برای مثال باید باور کنیم که آنچه که می نویسیم مهم است و هر قدر هم که فکر کنید که آسیب پذیر و نا امن و شکننده باشید اما باید باور کنید که درون تان احتمالا یک شعله ای می سوزد که می ارزد به آن نگاه کنیم. اگر می خواهید که آدم ها دیگر هیولا نباشند وبه محض این که دهانتان را بازمی کنید تا مسئله جالب و مسلما استثنائی را به زبان آورید به شما حمله نکنند؛ باید یاد بگیرید در وضعیت یک بوکسر قرار بگیرید. سالها طول کشید تا من یاد گرفتم...

تکه هایی از نوشته جامعه شناس محبوم فاطمه مرنیسی
Writing is better than a face-lift
Fatima Mernissi : Women’s rebellion & Islamic Memory

Sunday, April 29, 2007

آوازی از گذشته های دور

آیا امروز هم می توان این چنین عاشق بود؟
حالت های صورت ژاک برل در این فیلم واقعا عجیب است. کلام اش دلم را می لرزاند. مگه می شه آدم انقدر بدبخت عشق شود؟ فکر می کنم اگر کسی واقعا این جور عاشق باشد حتما می میرد.



اما جالب است که این ویدئو را با این یکی مقایسه کنیم. این یکی من را یاد آدمهای سرکاری می اندازد. هم جوان تر است و هم خام تر ولی نمی دانم کدام واقعی تر است؟ شما چه فکر می کنید؟ کدام شان عاشق ترند؟

Wednesday, January 10, 2007

جیرجیرکی در سقف

بعضی وقتها انقدر دلم می خواد غر بزنم که خدا می دونه ولی بعد انقدر از همه می شنوم که عجب بابا تو دیگه چرا؟ انگار آدمها باید با دلایل مشابه دیگران فقط غر بزنند. ولی من در حال حاضر علاقه و نیاز فراوانی به غر زدن دارم اول به خاطر جیرجیرکی که در سقف خانه ام زندانی است و تا هوا کمی گرم می شود بکش آواز می خواند به خصوص وقثی چراغ را خاموش می کنی که دیگه رمانتیک می شود و دیگه حالا نخون و کی بخون. ماشاالله انگاری بلندگو هم قورت داده. گوشم کر می شود. هیچ جوری هم نمی تونم از شرش راحت بشم. راستی کسی می دونه عمر جیرجیرک چقدره؟ فعلا که 5 ماهه اینجا دوام آورده. از اون هایی که مثل بعضی ها تا مارو نکشه ول نمی کنه. تازه بالاسری که خفه می شه مال حیاط شروع می کنند و تقریبا عین یک کنسرتو برای جیرجیرک و رفقا است. حالا این طرف سولو نخونه، ارکسترش جهنم...
دیگه اینکه این کلاس جدیدم داره بیچاره ام می کنه. بگو مگه مجبوری چنین سوژه هایی ارائه بدی که بعد توش وا بمونی. اون هم با این همه مطلبی که اگه به کسی نگین هنوز خودم بعضی هاشو اصلا نخوندم. اصولا بین تدریس و تحقیق حتما تحقیق را ترجیح میدهم. هرچند با بچه ها (جوانان برومند مقصودمه) سروکله زدن خیلی جالب است (البته گاهی هم خیلی نه) ولی حاضر کردن این درسها اون هم به زبان انگلیسی با این سیستم برایم سخت است. به خصوص که هر چقدر هم نت بردارم و بنویسم به درد نمی خورد چون اون موقع چشمم اصلا نوشته ها را نمی بیند. بنابراین باید همه چیز کاملا از قبل سازماندهی بشود تا بتوانم تقریبا از حفظ دنبال کنم. جالب است آدم چه چیزهایی راجع به خودش در شرایط خاص کشف می کند. برای همین روزی که خواندم دوست عزیزم خانم دکتر احمدنیا هفته ای 23 ساعت درس می ده بکلی وحشت زده شدم. انقدر که دیگه فکرش را نکردم. مگه می شه انقدر آدم درس بتونه بده. من بودم که جا به جا مرده بودم... کلاس این ترم هم اصولا فکر می کنم چنگی به دل نزنه، به خصوص که بچه های این ترم فکر می کنم خیلی از مرحله هم برت (ب سه نقطه!) باشند. آخه برای کلاس زنان و فضا در خاورمیانه فکر کنید شاگرد از نوروساینس و زبان انگلیسی هم دارم! البته شاید هم جالب باشند چمیدانم. هنوز که ندیدمشون! ولی احتمالا کلاس حرفه ای نخواهد بود و همش باید مطالب بایه (ب سه نقطه) گفت و حوصله آدم سر می ره. خوب دوستان عزیز مرسی از شنیدن غرهای امشبم به خدا کلیشو حذف کردم.
خوب ببینم هنوز وبلاگ ما در ایران فیل تر است؟ یعنی برم سراغ یکی دیگه؟ ای بابا کی حال و وقتشو داره... فعلا که اگرم هم کسی نخونه اشکال نداره منهم می تونم مثل جیرجیرکه کلی خودمو خالی کنم. حالم که خوب شد بروم یک وبلاگ دیگه بزنم ! به قول معروف

Wednesday, January 03, 2007

اعترافات دیرهنگام و جنبش یلدا نویسی

داستانهای شب یلدا هم مثل داستانهای شهرزاد قصه گو شده و به درازا کشیده شد. حتی امروز هم بعد از ده پانزده روز حرف و نقل راجع به آن جسته و گریخته ادامه دارد. در کنار داستانهای مختلف وبلاگ نویسها؛ تحلیل ها و جمع آوری داستانها هم شروع شده که واقعا ارزشمند است. برای من بسیار جالب بود چرا آدمهای وبلاگستان زندگی خصوصی خود را در برابر جمعی جهانی (اینترنت بدون مرز) مطرح می کنند و یا به قول سیبستان عزیز علاقه مند به اعتراف شده اند؟ هر چند که به قول سینا هدا باید در گفته ها چیزی بر خلاف عرف معمول وجود داشته باشد و ناهنجاری تلقی شود تا بتوان نام آن را اعتراف گذاشت. خیلی از نوشته های یلدائی با این تعریف اعتراف محسوب نمی شوند؛ بلکه شاید نشانه ای از اتوبیوگرافی داشته باشند و خاطره ای باشند که بخواهی آنرا برای خودت و دیگران ثبت کنی تا یادت نرود و برای دیگران هم نشانه ای باشد برای شناخت بیشتر تو. گاه داستانی از بچگی بود و گاه شرح واقعه و یا نقلی که گفتنش هم خالی از تفریح نبود نه برای نویسنده ونه برای خواننده، تنها چیزی که آزارم داد زمانی بود که افراد از ترس ها و ضعف های خود می نوشتند؛ هر چند ممکن است اثر آن تراپتیک داشته باشد اما می توان از این دانسته ها در موقع مقتضی سوء استفاده کرد. این خوب نبود اصلا.
"یلدا" نویسی تبدیل شد به نگاهی به خود. متاسفانه هنوز خیلی از داستانها را نخواندم اما فکرمی کنم که اگر کسی این داستانها را طبقه بندی کند و به تحلیل محتوی آن بپردازد کلی مطلب دست اول دارد. زمانی که بازی شروع شد، راستش را بخواهی اولش برایم جالب نبود، به نظرم خیلی بازی لوسی آمد که باز هم چیزهایی را لو می داد که در این مملکت گل و بلبل ما می توانست برای برخی باز تبدیل به یک بهانه شود. اما به تدریج که جدی شدن بازی را دیدم و شرکت وبلاگ نویسان بسیار متفاوت را، دیدم که یلدا نویسی دارد تبدیل به چیز دیگری به جز یک بازی می شود. بلاگر ها خود را موظف به این بازی می دیدند و کم و بیش از هر کسی که دعوت شد خواسته جمع را اجابت کرد. وقتی جریانی جمعی می شود و دارای هویت (وبلاگستانی) شکلی از یک جنبش اجتماعی می گیرد و از شکل بازی صرف خارج می شود. هر چند که در کوچه پس کوچه های وبلاگستان زیاد نگشتم تا ببینم آیا این جنبش تنها در همین کوچه و برزن خودمان است و یا در محلات دیگر هم اتفاق افتاد اما به هر حال در محله هایی که من رفت و آمد دارم زیاد بود.

زمانی که دوستانی چون وحی شبانه و نشانه من را نیز به بازی دعوت کردند مدتی مقاومت کردم، ایده زندگی خصوصی در حضور دیگران را که با سیبستان مطرح کرده بودم آزارم می داد. چرا ما انقدر باید تشنه ورود به اتاقهای خصوصی دیگران باشیم؟ اما بازی کم کم تغییر کرد چون این بار همه با هم قرار بود بازی کنند همه تماشاگر و همه بازیگر بنابراین نمی بایست تنها تماشاگر ماند. برای همین امروز بعد از گذشت دو هقته منهم بالاخره وارد بازی شدم. ننوشتن برایم حس ناهمراهی و فردگرائی می آورد و دوست نداشتم حتی اگر این مدت دیگر وبلاگ نویسی را تقریبا بوسیدم و کنار گذاشتم. بنابراین تصمیم گرفتم لااقل چند نکته ای بنویسم محض احترام به وبلاگستان. هرچند که الان دیگر نه وبلاگم آپدیت می شود و هم این که وبلاگ ما هم رفت رادست مشکی ! (نپرسید یعنی چه نمی دانم از کجا آمده!) یعنی خلاصه دروبلاگمون را از قرار تخته کردند. خوب عوضش می توانم دلم را خوش کنم که دوباره تنها برای خودم می نویسم، حتی اگر شما هم آنرا بخوانید.

یک - خواب زیاد می بینم و خوابهایم بسیار عجیب هستند. دلپذیرترین شان زمانی است که بین خواب و بیداری هستم ومغزم کاملا رها می شود و سرخود داستانهایی می سازد و من تنها با چشمانی گرد تماشا می کنم ! نه آدمهایش را می شناسم و نه داستانهایش برایم آشنا هستند ولی خیلی جالبند به خدا ! اما عجیب ترین نوع خوابی که می بینم کارتون هستند! اما نه کارتون معمولی بلکه کارتون هایی که تا به حال نه شما دیده اید و نه من. کارتون هایی که تنها ساخته و برداخته مغزم هستند که درزمان بیداری مدتها در حیرت می مانم که چه طور شد مغز من چنین تصاویری را خلق کرد؟

دو - اولین آثار نقاشی ام در سن سه یا چهار سالگی در یک روز سرد زمستانی ساعت 5 صبح با دانه ای میخ که کنار تختم به روی زمین افتاده بود بر روی دیوار اتاق خوابم خلق شدند و در عرض یک هفته تمام خانه را گرفتند. به محض این که دور وبرم را خالی می دیدم شروع می کردم به حکاکی بر روی گچ دیوار "چش چش دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو..." لذتی که از این کار می بردم به تمام دعواها می ارزید. اما امان از زمانی که صاحبخانه می آمد از ترسم به زیر دامن دایه پناه می بردم و با تمام قوا فریاد می زدم. طفلکی دایه چه می کشید از دست من !

سه - با این که در کارم موفقم و جامعه شناسی را واقعا دوست دارم اما هنوز هم نمی دانم می خواهم چه کاره شوم. تمام درسهائی را که خواندم (موسیقی؛ جامعه شناسی و جغرافیا) همه اتفاقی بودند وهیچ کدام را واقعا انتخاب نکردم بلکه هر دفعه یک جوری مجبور شدم به سراغ این درس ها بروم و انتخابشان کنم. اگر دست خودم بود می خواستم یکی از این رشته ها را بخوانم : انیمیشن، روانشناسی؛ مترجمی همزمان، معماری؛ نجوم و خیلی رشته های دیگه ! الان هم خیلی کارهای دیگه را دلم می خواهد بکنم که هیچ کدام اینها نیست ولی هنوز نمی دانم کدامشو... می گن زندگی 50 سال اولش سخته، بنابراین اینشاالله در 50 سال دوم!

خوب همین سه تا بسه دیگه. قسم نخوردیم که حتما 5 تا نکته بگیم حالا ما سه تا می گیم یکی هم 14 تا گفت... بابا این جا ایرانه دیگه هرکی هرکی !!
در ضمن فکر می کنم که هر کسی را که من می شناختم اقلا یک دفعه را نوشته ؛ تازه ننوشته باشه هم که با این اوضاع سان سور! کی وبلاگ منو می خونه ؟

Tuesday, December 26, 2006

فعلا این را داشته باشید

خوب دیگه در آستانه میلاد حضرت مسیح (البته یک روز بعد) شکل وبلاگم را بالاخره عوض کردم چون خسته شده بودم و یک تمبلیت ساده گرفتم که البته هزار و هشتصد تا عیب داره که من با تجربه و خطا بلکه بتونم خودم درست کنم وگرنه که به خوبی خودتون ببخشید تا ببینم چه کنم. بعدشم که تازه وبلاگم بالا نمی آید بنابراین کسی هم جز خودم و کسانی که هنوز به هوای اسم بعضی ها به این وبلاگ می آیند آنرا نمی بیند.

Saturday, December 23, 2006

که چه شود؟

وقتی مدت زیادی وبلاگ نمی نویسی درست مثل این است که مدت زیادی است دست به ساز نزدی بعد جرئت نمی کنی طرفش بری، باهاش غریبه می شی. ازش خجالت می کشی. واقعا یک احساس شرم و غریبگی پیدا می کنی.
این مدت که ننوشتم حالا فکر می کنی خوب حالاوبلاگ بنویسم که چه بشود. برای که و برای چه باید بنویسم. اگر کسی نمی خواند و یا با اسم مستعار می نوشتم شاید راحت تر بود و می توانستم بگویم برای خودم می نویسم اما الان برای که می نویسم؟ فکر می کنم گرفتار خود سانسوری شدم. چرا؟ دلایلش زیاد است، دلزدگی پیدا کردم احتمالا،
اما در عین حال هر روز همینطور که در خیابان راه می روم وبلاگ می نویسم. در سرم می نویسم. تند تند همه چیز را تعریف می کنم؛ خط می زنم دوباره می گویم، فکر می کنم نه بابا این هم که گفتن ندارد، این را هم بهتر است حذف کنم بعد که رسیدم خانه فکر می کنم خوب حالا چه بنویسم؟ بنویسم که بگویم هی بچه ها من هم هستم؟ که چه شود؟ شاید از آثار احمدی نژاد باشد؟ یا بوش و یا همسایه بغلی؟ باید یکی بالاخره مسئولیت قبول کند
اما حالا جدی سوال دارم چرا وبلاگ می نویسیم؟ چرا دلمان می خواهد از خودمان حرف بزنیم؟ خودمان را روایت و ثبت کنیم؟ این چه نیازی است به روایت در برابر جمع؟ آنهم در چنین وسعتی؟ چرا قبلا ها این کار را نمی کردیم؟ پدر و مادرهای ما و تمام کسانی که این کار را نمی کنند مگر با ما متفاونتد؟ خودمان چند سال پیش چه جوری زندگی می کردیم؟ یادم نیست!! تکنولوژی هم ما را معتاد و بدبخت خودش کرده. وبلاگ و اینترنت کم بود دوربین های جیبی هم اضافه شده که هر لحظه ات را با تصویر و صدا ثبت کنی. فکرت را در وبلاگ و تصویر و فیلم و صدایت را با دوربین و از طریق یوتیوب برای دنیا بفرستی. چرا؟ این روزها چند فیلم در یوتیوب را دیدم که فقط راجع به دنیای خانوادگی و خصوصی آدمهایی بود که می خواهند لحظات خصوصی خود را با دنیا قسمت کنند. چرا؟
الان داشتم داستانهای شب یلدا را می خواندم از این داستان به آن داستان بعد فکر کردم چرا انقدر باید علاقه مند باشیم به زندگی و خصوصیات ناگفته دیگران؟ نمی دانم این همه عطش برای ثبت خود، برای گفتن ناگفته های خود، برای روایت خود در حضور دیگران ودعوت دیگران به حیطه خصوصی خود و در عین حال ورود به اتاقهای دربسته دیگران برای چیست؟ شاید بگویید تکنولوژی آدمها را فضول تر کرده! شاید؛ اما دلیل قانع کننده تری می خواهم. می خواهم بدونم با آدمهای آفلاین و بی دوربین چه تفاوتی داریم؟ چه نیازی داریم که آنها ندارند؟ با چند سال پیش خودمان چه تفاوتی داریم؟

علی رغم همه این حرفها حالا کمی هم وبلاگ نویسی کنیم ! اینجا بزرگترین تفریحی که دارم اینه که بروم سینما. به هر قیمتی که باشد هفته ای یک فیلم را می بینم. امشب هم اولین شب نمایشش؛ فیلم تاریخچه سازمان امنیت امریکا سیا را دیدم. انقدر طولانی و پیچیده بود که خفه شده بودم اما بد هم نبود. فیلم الماس خونین خیلی بهتر بود با این که تقریبا تمام آدمهای موجود در فیلم کشته شدند اما بعد که می آیی بیرون به هر چه برلیان است با دید مشکوک نگاه می کنی اما فاجعه به نظر من بچه های سرباز بودند که نشان می داد که چگونه این بچه های مظلوم و معصوم تبدیل به موجودات غیر انسانی و هیولا می شوند. چند وقت پیش نوشته ای در این مورد در وبلاگ پویا می خواندم که تنم لرزید. الان لینکش را پیدا نمی کنم اما اگر پیدا کردم می گذارم اگر یه خیری هم این کار را بکند ممنون می شوم. چون مقاله خیلی خوبی بود،فکر می کنم که ترجمه بود. یادم نیست.

خوب این هم از این. درضمن باید شکل و قیافه این وبلاگ را هم به زودی تغییر بدهم. شاید برای خاطر این شکل و قیافه اش باشد که رغبت نوشتن دیگه ندارم؛ شاید هم از دست بوش و احمدی نژاد باشد نمی دانم مهم هم نیست.

Tuesday, November 14, 2006

عجب مردم بی حالی هستیم

امروز در سایت روز خواندم که می خواهند در 300 متری تخت جمشید خط آهن بکشند و بعد از تخریب میدان چهارباغ اصفهان که به عنوان یکی از زیباترین میادین ایران اگر نگوییم جهان بود خط مترو دارد به سی و سه پل می رسد که گذر آن آسیب جدی به این پل زیبا و تاریخی وارد خواهد کرد. اصل خبر این است چون احتمالا روزآنلاین مسدود است بنابراین این هم قسمتی از خود خبر

درچند ماه گذشته آثار باستانی ایران در معرض تهدیداتی جدی قرار گرفته است. از جدیدترینش که گذر مترو از دل چهارباغ اصفهان و رسیدن به سی و سه پل باشد تا گذر خطوط راه آهن از کنار تخت جمشید و تخریب بنای رستم و خطر آب گرفتگی بیستون براثر حفاری و احداث تونل های آبی، و یا احداث دکل های برق در محوطه شهر 800 هزار ساله طوس و همچنین تخریب دیوارهای مسجد صفوی در تهران به بهانه ساخت 5 باب مغازه یک متری ... این تهدیدها درحالی جدی تر می شود که سازمان میراث فرهنگی، متولی رسمی حفاظت از آثار باستانی ایران، یا بی خبر از این حوادث است یا علی رغم شکایت ها و اعتراضات، دستش به جایی بند نیست.

این روزها به علت نام مشابه من با بازیگرجوان تعداد مراجعه به سایت من حداقل 600 بار در روز بود؛ سایتهایی که توجه خاص نشان داده بودند را بگذریم. اما واقعا توجه بیش از حد مردم و مسئولین امر و میزان توجه رسانه ای به چنین مسئله ای آنهم در "جمهوری اسلامی" واقعا در خور یک تحقیق ناب جامعه شناسی است تا ببینیم چه بر سر این مردم آمده که از نان شبش واجب تر این شده که ببیند چه کسی با چه کسی چه کرده و در عوض از تخریب تدریجی آثار باستانی اش می گذرد و خم به ابرو نمی آورد. اینجاست که می بینیم چقدر "تعلیمات اسلامی" و اهمیت بیش از حد به مسائل در ما اثرسوء و بیمار گونه گذاشته (قابل توجه مسئولین امر). واقعا نمی دانم بر سر ما چه آمده که انقدر در برابر فجایع بی حس و سطحی نگر شدیم. چرا متوجه نیستیم که چه به سر ما دارد می آید؟ همانطور که این وبلاگ نویس می نویسد : (متاسفانه لینک وبلاگ موجود نبود تا به وی لینک بدهم

"متاسفانه در ایران هیچ توجهی به آثار باستانی و آثار طبیعی نمی شود. هم دولتش بی توجه است و هم مردمانش." این را علی در وبلاگ "افسوس" می نویسد. او از ایرانی ها گلایه می کند که چرا در مقابل این همه "جنایت" سکوت می کنند: "اینکه برای قانون سنگسار کمپین می گذارند خوب است، اینکه برای آزادی اکبر گنجی و دیگر زندانیان سیاسی بیانیه می نویسند و امضا جمع آوری می کنند خوب است، اصلا هرکاری برای دفاع از حقوق بشر خوب است. اما آیا آثار باستانی جزو حقوق بشر نیستند؟ چرا برای آثار باستانی مان امضا جمع نمی کنیم. چرا هیچ تشکل غیردولتی ای وجود ندارد که برای تخریب بیستون و پاسارگار کمپین بگذارد؟ چرا همه سکوت کرده اند؟ چرا فعالان و مدافعان حقوق بشر در ایران درمقابل این جنایات سکوت کرده اند. چرا وقتی جنگل های ما نابود می شوند صدایی از کسی در نمی آید؟ اعتراض به این جنایت ها که سیاسی نیست. هزینه هم کمتر دارد. پس چرا کسی صدایش در نمی آید؟"

زمان انقلاب دم از تخریب تخت جمشید می زدند چون سمبل 25 قرن پادشاهی در ایران بود، اما آنرا تخریب نکردند. اما امروز به تدریج تمام آثار باستانی ایران به نام توسعه و مدرنیزم و برای کشیدن خط مترو و ساختن سد و غیره دارد از بین می رود و هیچ کس عکس العملی نشان نمی دهد. برای حفظ تخت جمشید و میدان چهار باغ و بیستون و حتی مدرسه البرز تهران که هزاران مرد تحصیلکرده تحویل جامعه داده است باید عکس العمل جدی نشان داد. می دانید تخت جمشید را دیگر نمی توان دوباره ساخت. اما خیلی از ما خواهیم مرد به انحاء مختلف و مردن ما برای دنیا اصلا مهم نیست؛ یعنی هیچ چیزی در دنیا تغییر نخواهد کرد. اما از بین رفتن میراث بشری در جهان، مطمئنا جهان را تغییر خواهد داد و ما انسانها را نیز. انسانهای بدون پشتوانه تاریخی و یک لایه ای می شویم بدتر از آنچه که امروز هستیم. کمی غیرت داشته باشیم وبرخیزیم و تاریخ مان را حفظ کنیم حتی به بهای نه گفتن به توسعه ای که تنها از ندانم کاری چند غیر کارشناسی دارد شکل می گیرد که عمق دیدشان به جهان به نازکی پوست تخم مرغی نیست.

Wednesday, November 08, 2006

ریاست دنیا کم کم زنانه می شود!؟



دیشب خانم نانسی ﭙلوسی به عنوان رئیس کنگره امریکا برگزیده شد. وی اولین زنی است که در امریکا به چنین مقامی می رسد. حزب دموکرات هم بعد از 12 سال به قدرت برگشت. از طرف دیگر هیلری کلینتون هم به راحتی برای بار دوم وارد سنا شد و در حال حاضر یکی از جدی ترین کاندیداهای حزب دموکرات برای دور آینده ریاست جمهوری امریکا است که در آن صورت واقعا جالب می شود حتی اگر خودش واقعا هم جالب نباشد! اما به هر حال خیلی بهتر از جمهوری خواهان است.
در فرانسه هم خانم سگولن رویال کاندیدای حزب سوسیالیست فرانسه برای ریاست جمهوری شانس زیادی دارد. در آلمان هم خانم مرکل که بر سر کار است (اما این یکی دست راستی است و جزو گروه محافظه کاران به شمار می آید اما به هر حال در این گروه هم جای می گیرد !!).
در دنیای جهانی شده، روند و اشکال وقایع هم کم و بیش جهانی می شوند. زمانی که محافظه کارانی همچون بوش واحمدی نژاد در امریکا و ایران بر سر کار آمدند؛ فرانسه توانست با یک فداکاری و رای دادن به شیراک از به روی کار آمدن راست افراطی جلوگیری کند. در بسیاری از کشورهای دیگر نیز راست افراطی به روی کار آمد. اما فکر می کنم کم کم موقع آن رسیده باشد که این روند تغییرکند. امیدوارم که این بار تغییر در جهت بهتری و برای احتراز از جنگ و خشونت باشد.
راستی از ایران چه خبر؟ فکر نمی کنم هنوز زمان آن فرا رسیده باشد که زنی در ایران رئیس جمهور شود اما این طور که زنان ما پيش می روند خیلی اثرات دیگر می توانند بگذارند و کارهای بیشتری بکنند. به هر حال بهتر است از روند جهانی عقب نمانیم به خصوص که این اواخر شباهت مان به امریکا زیاد شده است. از آقایان که خیری ندیدیم ببینیم خانمها چه می کنند !

(یکی از مهمترین اقدام های خانم ﭙلوسی اتخاذ سیاست های جدید در مورد عراق و ﭙایان جنگ خواهد بود. و به این ترتیب سایه خطر جنگ بعدی هم لااقل از سر ایران کوتاه می شود؛ هر چند که فکر می کنم تحریم ها بیشتر شوند. در ضمن رامسفلد طراح بزرگ جنگ عراق هم استعفا داد! مبارک باشد...)

.

Sunday, August 13, 2006

از لندن تا ولی آباد لس آنجلس

- در عمرم فرودگاه لندن و اصولا هیچ فرودکاهی را به این شلوغی ندیده بودم. آنقدر آدم در صف های مختلف ایستاده بود که با این که سه ساعت و نیم زودتر رسیده بودم تقریبا نفر آخر سوار هواپیما شدم و پس از یک سفر دراز به لوس آنجلس رسیدم و فهمیدم که الحمدالله چمدانم هم گم شده است. عجیب نیست البته با این یک میلیون ادم توی فرودگاه (تقریبا یک همچین چیزهایی بود). واقعا مگر می شود آدمها انقدر در حال سفر باشند. تعداد آدمهای مسافر را به تعداد آدمهای آنلاین و آدمهایی که با موبایل در خیابان راه می روند بیفزایید تا ببینید چقدر کم آدمها در مکان و در لحظه واقعی خود زندگی می کنند.
- اما تازه زمانی که رسیدم چند ساعت بعد از تلفن های نگران مادرم بود که فهمیدم چه شانس بزرگی آورده ام. احتمالا پرواز من از لندن به لس آنجلس از آخرین پروازهای "نرمال" بین دو قاره بود. زمانی که از دور نشسته ای و می شنوی که 24 نفر قصد حمله به هواپیماهای در حال پرواز دارند که همگی را منفجر کنند تنها احساسی تقریبا غیر قابل لمس و البته وحشتناک اما مجازی به قضیه داری. اما زمانی که خود در محل واقعه بودی و دیدی چه جمعیت عجیبی در این فرودگاه وول می خورد بعد ناگهان تنت می لرزد. این که خودت می توانستی در هریک از این هواپیماها باشی؛ اینکه هزاران نفر آدم از هر کشور و رنگ ونژادی در یک رولت روسی در چشم زدنی دود شوند و بدون هیچ دلیلی به هوا روند چه توجیهی می تواند داشته باشد. مثلا انتقام مردم لبنان است و یا حزب الله؟ در امریکا هم که مردم فوبیا پیدا کرده اند هر چیزی می تواند آلت قتاله محسوب شود حتی یک ماتیک، و یا یک شیشه آب می تواند به عنوان آلت قتاله ضبط شود ! حتما دیده اید که دیگر حتی کیف دستی کوچکی را هم نمی توان با خود حمل کرد.

- و اما در مدتی که در انگلیس بودم شانس این را داشتم که در هر دو کنفرانس ایران یکی مربوط به صدمین سالگرد مشروطه در دانشگاه آکسفورد و دیگری ششمین دوسالانه مطالعات ایران شناسی در دانشگاه لندن شرکت کنم. البته در اولی تنها تماشاگر بودم و در دومی سخنران. موضوع سخنرانی ام در مورد زنان "بی حجاب" در وبلاگستان ایران بود. البته منظورم استعاره ای بود و بحث ام بر سر بی حجاب بودن در کلام و در محتوی و از طرف دیگر در مورد خود-سانسوری و تاثیر فضای واقعی شهری- فیزیکی بر محدود کردن وبلاگ نویسان زن بود. خوشبختانه پانل ما راجع به حضور زنان ایرانی در فضاهای عمومی ایران از پانل های موفق بود و راه های جدید همکاری را در برابر شرکت کنندگان پانل گذاشت.

- کلا هر دو کنفرانس به نظرم بسیار موفق بود. کنفرانس مشروطه که در شهر بسیار زیبای آکسفورد برگزار شد مسائلی در مورد مشروطه را مطرح کرد که کمتر راجع به آن صحبت شده بود. شاید برخی از زوایای "غیر انقلابی" مشروطه هم نمایان شد که البته بسیار مورد بحث قرار گرفت. از سخنرانانی که تمام سالن برای آن دو بلند شدند و دقایقی دست زدند اول دکتر یارشاطر بود و بعد دکتر باستانی پاریزی که با لهجه شیرینش چنان صحبت می کرد که پس از نیم ساعت پرسید چرا هیچ کس به من وقتم را یاد آوری نمی کند؟

- کنفرانس لندن از کنفرانس های خیلی خوبی بود که در سالهای اخیر رفته بودم و واقعا بسیاری از سخنرانان مطالب ارزشمندی ارائه کردند. هر چند که در این میان هم چند نفری بودند که واقعا فاجعه بودند و برای مثال یکی از سخنرانان با کمال خونسردی (حرف بد نزنم) در برابر این همه متخصص ایران سخنرانی اش را با این جملات شروع کرد که فکر کردم که بهتر است اول اطلاعاتی را جع به ایران به حضار عزیز بدهم پایتخت ایران تهران است؛ مردمش ایرانی هستند چون بعضی ها فکر می کنند ما عربیم !! ... باورم نمی شد که کسی به خودش چنین اجازه ای بدهد و این همه متخصص را آدم حساب نکند و 20 دقیقه وقت را تنها صرف دادن اطلاعاتی از این دست بکند که فریاد همه را در بیاورد. نمی دانم چرا کسانی که حتی برای بار اول در یک کنفرانس بین المللی شرکت می کنند چرا کمی اول تحقیق نمی کنند و یا لااقل در سخنرانی های دیگر شرکت نمی کنند تا بفهمند اولا 20 دقیقه را نمی تواند 30 دقیقه حساب کرد و سطح سخنرانی در یک کنفرانس بین المللی چه باید باشد. ولی خوب خوشبختانه از این دست زیاد نبود.

- بزرگترین عیب کنفرانس لندن همزمان بودن پانل های بسیار خوبی بود که امکان شرکت در همه سخنرانی هارا نمی داد و از سوی دیگر آمد و رفت زیادی بین پانل ها ایجاد می کرد. از سوی دیگر همزمان فیلم هایی را هم در سالن دیگری در جوار سالن کنفرانس نمایش می دادند که باز هم اعصاب آدم را بیشتر خراب می کرد ! از آن جمله فیلم بسیار خوبی که دیدم فیلم Redlines- Deadlines را در مورد روزنامه شرق دیدم که بسیار جالب و خوش ساخت بود. برنامه ریزی دو کنفرانس با 330 شرکت کننده کار آسانی نیست. اما Iranian Heritage از پس آن به خوبی بر آمد.

- خوب درعنفوان میانه سالی مجبورم وارد یک زندگی جدیدی آن هم در جایی بشوم که اصلا فکرش را هم نمی کردم. از قرارمعلوم بسیار شانس خوبی است. اما از شما چه پنهان در این سن و سال هم آسان نیست به خصوص اگر که بخواهی از این تجربه بزرگ سرفراز هم بیرون بیائی ! خلاصه جوانان فکر نکنید که سی سالتان شده دیگر دیر شده. باید همین طور جان کند از قرار ! به هرحال از این به بعد از حوالی ولی آباد دوباره برایتان خواهم نوشت و اینشاالله بیشتر از آنچه در ایران می نوشتم به شرطی که مطلب پیدا کنم...

- در ضمن فردا یک شنبه یکی از معروفترین برنامه های تلویزیونی امریکا موسوم به 60 دقیقه با احمدی نژاد مصاحبه ای یک ساعته خواهد داشت. حیف که در ایران نشان نمی دهند !

Friday, July 28, 2006

شمع ها را برای صلح در خاور میانه روشن کنید


از تمام دوستانی که به فراخوان شمع برای صلح پاسخ دادند و شمع شان را روشن کردند بسیار ممنون. این تنها کاری است که از ما بر می آید. حتی اگر آغاز گر آن خود ما بلاگرهای ایرانی باشیم بگذارید تا انزجار خود را از جنگ و چنین اعمال غیر انسانی ابراز کنیم. بچه های لبنان انتظار بیشتری شاید از ما نداشته باشند.
بیائید فردا و پس فردا همه با هم همه شمعی برای صلح در خاور میانه روشن کنیم .

Wednesday, July 26, 2006

شمعی برای صلح روشن کنیم



زندگی ام بیش از حد شلوغ و مغشوش شده است دیگر فرصت هیچ کاری را ندارم از جمله وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی. اما امروز
پس از مدتها که به سراغ وبلاگ ستان آمدم تا ببینم چه خبر است دیدم با کمال تعجب انگار به قول معروف "آب از آب تکان نخورده" و به جز معدودی از بلاگرها هیچ کس سخنی از فاجعه ای که بر مردم لبنان رفته و خواهد رفت نمی گوید و انگار اصلا مهم نیست که کشور زیبائی همچون لبنان دارد با خاک یکسان می شود. نمی دانم این مسئله از کجا سرچشمه می گیرد. سوال هایی را که عنکبوت (از طریق سیبستان) مطرح می کند در مورد (عدم) واکنش وبلاگستان ایران به مسئله جنگ لبنان به نظرم جالب آمد. واقعا آیا دلیل این بی تفاوتی بمباران رسانه ای (به خصوص در ایران رسانه های دولتی) است؟ و یا شاید طولانی شدن (عادی شدن) تصاویر جنگ اعراب و اسرائیل ؟ و یا مواضع همیشگی ایران در قبال فلسطین و حماس؟ و یا مسائلی همچون "مرگ تنها برای همسایه" است و به ما هیچ ربطی ندارد و همیشه ما در صلح و صفا به سر خواهیم برد و یا شاید خدای ناکرده بعضی ها رگ نژاد پرستی شان گل کرده و لبنانی ها هم را عرب قلمداد می کنند و از همان صحبت های کپک زده ای که هنوز هم گاه و بیگاه می شنویم. هر چه که هست به هر حال دلیل این بی تفاوتی را در وبلاگستان نمی فهمم.

چند سال پیش این شانس را داشتم که برای شرکت در کنفرانسی (در مورد شهر و فضای عمومی) به بیروت سفر کنم. در گردشی که در بیروت برای شرکت کنندگان کنفرانس ترتیب داده بودند، با آنچه که روبرو شدیم بسیار فراتر از تمام انتظارات ما بود. هر چند در بسیاری از محلات هنوز آثار بمباران و موشک و غیره برجای بود؛ اما در یک پروژه عظیم توانسته بودند تا محله های مرکزی بیروت را که در جنگ های بیست سال قبل به کلی از بین رفته بودند آجر به آجر از طریق عکس ها بازسازی کنند. سپس ورود اتوموبیل به این محله ممنوع شده بود و آنرا تبدیل به یک محله توریستی بزرگ کرده بودند که پربود از کافه و رستوران و بوتیک و تئاتر. این محله افتخار شهرسازان بیروتی بود که توانسته بودند که از تلی از خاک در فرصتی کم آوازه زیبائی شهر را دوباره زنده کنند و محلات ویران آنرا به یکی از زیباترین فضاهای عمومی لبنان و شاید خاورمیانه تبدیل کنند. در لبنان وقتی می گویی ایرانی هستی عزت و احترام بسیاری برایت قائل می شوند و واقعا مهمان نوازی را به حد اعلای خود می رسانند. اکثر ساکنان بیروت به سه زبان عربی و فرانسه و انگلیسی صحبت می کنند و چنان راحت در این سه زبان غلت می زنند که در حیرت می مانی. می ترسم و دلم واقعا گرفته است. نه فقط برای این که بوی باروت و خطر تا تهران هم می آید ؛ اما به خصوص برای اینکه فکر می کنم که به چه سادگی می شود زندگی روزمره هزاران نفر را در چشم بهم زدنی از بین برد و زحمات چندین و چند ساله یک ملت برای چندمین بار به باد فنا داد تا سیزیف بیچاره دوباره سنگی را که به پایین پرتاب شده را به دوش بگیرد و برای هزارمین بار ببرد بالا تا بلکه دوباره بیروت ساخته شود و آماده تخریب دوباره شود تا دوباره دیوانه هایی به بهانه آزادی دو سرباز آنرا تبدیل به تلی از خاک کنند.


آلاله نویسنده وبلاگ عبیر و مشک از من خواست تا این پیغام را به وبلاگ نویسان ایرانی بدهم : بیائید همگی در سراسر جهان با هم شمعی برای صلح روشن کنیم. شمعی بر علیه جنگ ؛ بر علیه ظلم و بر علیه دیوانگی انسانهایی که رویائی جز تخریب و فروریختن دیگر انسانها ندارند. قراری است جهانی که همه وبلاگ نویسان در تاریخ 29 و 30 جولای برای صلح در لبنان شمعی روشن کنند. لینک این قرار جهانی را پیدا نکردم (فرصت گشتن نداشتم) اما ایمیل هائی در این مورد از افراد مختلف گرفته ام. وسعت این عمل هراندازه که بیشتر باشد تاثیرش بیشتر است. می توانید تصویر شمع را از وبلاگ عبیر و مشک دانلود کنید (نمی دانم چرا در ایران این تصویردیده نمی شود یعنی من نمی توانم ببینم) و یا می توانید خودتان تصویر یک شمع روشن را در وبلاگتان بگذارید و یا این تصویر شمع مرا کپی کنید. اما این کار رابکنید نه تنها برای لبنان بلکه برای خودمان نیز. برای تمام مردم خاورمیانه که به تنها چیزی که نیاز دارد صلح است و سازندگی

Monday, July 10, 2006

زیدان قربانی خشونت جسمی خود و یا خشونت کلامی دیگران؟

بعد از تمام سالهایی که در فرانسه گذراندم، مسلما الان هم طرفدار تیم فرانسه هستم (هرچند چیز زیادی نمی فهمم، اما چون یکی از جهانی ترین فعالیت های جمعی است بنابراین باید به تماشای آن نشست). به خصوص که این تیم بیش از دیگرتیم های شرکت کننده دارای اعضاء نسل دومی مهاجران عرب و سیاه پوست در کنار بازیکنان فرانسوی بود. بنابراین برای یک بار هم که شده سیاه و سفید و عرب در کنار هم به عنوان فرانسوی بازی کردند و فرانسوی اطلاق شدند و اصالت اولیه آنها مطرح نبود. این همکاری فرانسوی و نسل دوم مهاجران برای بسیاری از مهاجران بسیار مهم است زیرا در جامعه ای که تا چند ماه پیش صحنه خشونت و درگیری های جوانان نسل دوم مهاجر بود ؛ این تیم فوتبال به عنوان بهترین نماد پذیرش و تایید آنها در جامعه فرانسه محسوب می شد.
حرکت زیدان در آخر مسلما بسیار ناراحت کننده و غافلگیر کننده بود؛ به خصوص چون از جانب زیدان صورت می گرفت و نه هر بازیکنی. زیدانی که برای بسیاری در جایگاه خدای مجسم فوتبال نشسته بود می بایست بیش از این بر خود تسلط می داشت مسئولیتش به مراتب بیش از هر کس دیگری بود (مانند تمام کسانی که در عرش می نشینند و یادشان می رود که دیگران چهارچشمی نگاهشان می کنند). اما به قول بسیاری از خوانندگان روزنامه لیبراسیون او هم "آدم" است و عکس العملی انسانی کرد یعنی چنان عصبانی شد که تمام زندگی حرفه ای موفق خود را بر لبه پرتگاه برد (و خوشبختانه تماما پرت نشد !) امروزعکس العمل ها خواننده های روزنامه لیبراسیون به مقاله های این روزنامه را می خواندم چندین نکته بود که برایم بسیار جالب بود.
اول - بسیاری عقیده داشتند که داور بد داوری کرده و می بایست به همان اندازه نیز به بازیکن ایتالیا که باعث بروز چنین خشمی در بازیکن با تجربه و حرفه ای فرانسه شده اخطار می داد و او نیز از بازی محروم می کرد. یکی سئوال کرده بود چرا در این بازی ها تنها عکس العمل های بدنی را خشونت محسوب می کنند و چرا خشونت کلامی و نژاد پرستانه را در نظر نمی گیرند؟ آنچه که باعث می شود تا کسی مانند زیدان سابقه پرافتخار و آرزوی بزرگ خود و ملت و نیز تمام مهاجران عرب فرانسه را زیر پا بگذارد حتما کم نبود پس چرا تنها زیدان باید تقاص اش را پس بدهد و بازیکن ایتالیا مورد مواخذه قرار نگیرد؟
دوم – برخی از خواننده های عرب در قبال عکس العمل سخت فرانسوی ها در برابر حرکت زیدان پرسیده اند آیا تنها هنگامی که زیدان باعث برد تیم فرانسه می شد او را فرانسوی قلمداد می کردند و حالا که او هم مانند هر آدم دیگری در یک وضعیت بحرانی از خود عکس العمل نشان داده تنها یک عرب الجزایری است که مسئول باخت تیم فرانسه شده است؟
سوم – "عجب احمقی است این زیدان، یعنی احمق که نه ..." این گفته ژاک لانگ وزیر فرهنگ اسبق فرانسه است (تازه آقا سوسیالیست هستند) که در یک کافه در خیابان شانزه لیزه بازی را تماشا می کرد. آنچه که آقای وزیر گفت مسلما توهین است اما خوب چون کلامی است می توانی فوری آنرا اصلاح کنی و اما حرکت بدنی دیگر واقع شده و نمی توان آنرا ماست مالی کرد. اما همین خشونت کلامی باعث بروز چه خشمی می تواند بشود.
چهارم – این مسئله ای است که من جوابی هنوز برای آن ندارم. در شرق، در ایران؛ در کشورهای به اصطلاح "خونگرم" مانند ایتالیا و اسپانیا گاه عصبانیت و پاسخ از روی "غیرت" باعث می شود که امید یک ملت بر باد رود؛ گاه باعث می شود که خانواده ای بپاشد؛ گاه باعث می شود که برادری خواهری را بکشد؛ زندگی دختران جوان بسیاری برای خاطر لرزش "غیرت" مردانشان به باد رفته و مرده اند تا آبروی مرد در برابر همسایه ها و رفقا نرود. این غیرت گاه باعث می شود که تمام آنچه که سالهای سال برای آن زحمت کشیدی (مثل زیدان) بر باد فنا رود. نمی دانم این "غیرت" شرقی تا چه اندازه می تواند ضربه بزند تا تنها "غروری" زنده شود. نمی دانم تا چه اندازه وجودش در جامعه امروز لازم است؟ نمی دانم قیمت"غیرت" چند است؟ اما می دانم که شکل جواب "غیرت" تقریبا همیشه خشن است. جواب خشونت با خشونت و گاه بدتر ازآن جواب "تصورو تخیل" و یا "سوء تفاهم" با خشونتی که تنها زنده کننده " آبرو" یک نفر است. "غیرت" شرقی جایگزینی در فرهنگ بودائی و مسیحی دارد که اسمش "گذشت" است . می دانم که در چشم جهانیان زیدان امروز، دیگر زیدان قبل نیست. حال دلیلش هر چه که می خواهد باشد. تصویر زیدان مردی است که تسلط بر خود ندارد و دست به خشونت می زند. کسی نمی داند بازیکن ایتالیائی به او چه گفت. زیدان حتی نمی تواند آنرا ثابت کند. تنها تصویری از خود به جای می گذارد که برگشت ناپذیر است. متاسفم زین الدین عزیز

Monday, July 03, 2006

گنه کرد به بلخ آهنگری، به شوشتر زدند گردن مسگری

حتما این ضرب المثل را شنیده اید، به نظر می آید که ضرب المثل بسیار قدیمی باشد و اگر هنوز در جامعه امروزی ما کاربرد دارد برای این است که در فرهنگ روزمره ما نیز وجود دارد؛ آنهم چه جور !
چند شب پیش در یک میهمانی کوچک دو خانم میانسال کمی دیرتر از بقیه با قیافه ای برافروخته وارد شدند. وقتی پرس و جو کردیم فهمیدیم که این دو خانم موقرو میانسال در هنگام پیاده شدن از اتوموبیل گرفتار گشت ارشاد شده بودند. یعنی خانم سرنشین که توجه نکرده بود؛ درست در مقابل گشت ارشاد از اتوموبیل پیاده می شود و پنج – شش سانتیمتر ازساق پای بی جوراب اش ناگهان هویدا می شود. (5 سانتیمتر یعنی این که روپوش این خانم تا پایین عضله پایش بود و بنابراین آنچه که معلوم بود واقعا تنها چند سانتیمتر از پایین ساق پایش آنهم در فاصله چند لحظه و در شب بود). در همین لحظه درست خواهران و برادران گشت ارشاد (حتما ذوق زده از پیدا کردن یک شکار بی سر و صدا) جلوی خانم ایستادند و با ادب فراوان به خانم بی جوراب توضیح دادند که چه کار زشت و قبیحی کرده و ایشان را کلی ارشاد کردند. آن خانم هم چون در برابر نگاه های عجیب و غریب ! آنها قرار گرفته بود معذب پشت اتوموبیل سنگر گرفته بود و حرفهایش را از دور می زد. چیزی که باعث شد تا آنها هم تصدیق کنند که "بنده خدا خودش معذب است و حالا ما خیلی داریم بهتون لطف می کنیم" و آن خانم هم تند تند معذرت می خواست و تشکر می کرد و می گفت "بله مرسی، لطفا باز هم بیشتر لطف کنید و بگذارید ما برویم ما که کاری نکردیم. آخه با این همه آدمهای اجق وجق در شهر چرا به من گیر دادین؟ من که مانتوی بلند تنم هست؛ آرایش ندارم؛..." و از این حرفها. در مقابل آنها هم در کمال ادب گفتند حالا خانم شما خودتو ناراحت نکن بفرما برو تو اتوموبیل بنشینید و پیاده هم نشو". چه خوب ! خدا را شکربه خیر گذشت !!
اما نه قصه تازه از این جا شروع می شود ! خانمها و آقایان گشت ارشاد عوض این خانم به اصطلاح "بدحجاب" لطفشان را شامل حال راننده اتوموبیل کردند که خانمی بود موقر که لطف کرده بود و به دنبال این یکی آمده بود که با هم به مهمانی بروند. بنابراین با لبخندی بزرگ به طرف وی رفتند و از وی کارت ماشین خواستند. (در نهایت ادب البته!) پس از گرفتن کارت ماشین ونیم ساعت سرپا نگاه داشتن آن خانم در وسط خیابان در عوض برایش قبضی صادر کردند که برای پس گرفتن کارت ماشینش می بایست که فردایش به کمیته وزرا برود وسپس بعد از پرداخت خلافی های معوقه؛ برگردد تعهد بدهد که دیگر مسافر بدحجاب سوار نکند !! و از همه مهمتر این که اتوموبیلش را ده روز باید بخواباند ! چرا به یک دلیل بسیار محکم و قانونی دندان شکن که خانمی را سوار ماشین کرده بود که یادش رفته بود که جوراب بپوشد و چند ثانیه ای زود از ماشین پیاده شد. چه دلیلی بهتر از این !!!

هنگامی که داستان را شنیدیم آنقدر همه عصبانی شدند که حد نداشت. چون صرف نظر از بهم ریختگی حال این دو خانم که از شدت بی انصافی برادران گشت نفسشان گرفته بود؛ آنچه که واقعا خطرناک و ناراحت کننده است؛ برد جامعه شناسانه این داستان است.
این نوع برخورد (در کنار بسیاری از وقایع چند ماه اخیر) این ذهنیت را به وجود می آورد که در جامعه ما واقعا دارند در میان مردم نفاق می کارند. مسئله دیگرحتی ارشاد اسلامی هم نیست؛ اصلا مهم نیست دیگر که چه پوشیده. مسئله این است که خلافش چقدر می ارزد ! اما فکر می کنم این بارحتی پولش هم مهم نیست مسئله این است که چه ضربه ای به پیکر جامعه وارد می شود. بنیان "اعتماد" زیر سوال می رود و متزلزل می شود. زمانی ممکن بود که فکر کنی که خوب قانون مملکت این است و استثناء هم ندارد و بعد از همه مهمتر در مقابل قانون (نوشته شده و مدون) هر فردی به عنوان یک شهروند مسئول است. اما در این شرایط هیچ کس مسئول کاری که می کند نیست. دیگران مسئول هستند ! این هم جالب است نه؟
قیافه هایی که در خیابان می بینی آنقدر عجیب و غریب است که در واقع این دو خانم با قیافه متین شان انگشت نما بودند ! بنابراین مسئله بد حجابی نیست. اما آنچه که مسلم است این است که این سیاستی است که تنها باعث تشدید نفاق و تنش در میان مردم می شود. آیا مثلا آقایان راه حل جدید برای مبارزه با بد حجابی گیر آورده اند؟ آیا فکر می کنند در "شهر بزرگی مثل تهران، افراد اجازه دخالت های این چنینی را به یکدیگر می دهند که همدیگر را ارشاد کنند؟ حتی خود" از ما بهتران هم دیگر جرئت نمی کنند که به کسی (به خصوص به این نسل جوان) بگویند چه بپوش و چه نپوش و چه بکن و چه کار نکن چون ممکن است زنده زنده خورده شوند ! برای چه افراد باید پاسخگوی هم باشند؟ مگر خودشان توان قبول مسئولیت ندارند؟
با این اوصاف تعجبی نیست که هیچ نوع همبستگی در این مملکت شکل نگیرد؛ هزار دستگی وجود داشته باشد؛ همه به هم مشکوک و بی اعتنا باشند ؛ هیچ کس به هیچ کس کمک نکند؛ برای هم پشت پا بگیرند و از همه مهمتر هیچ عشق و اعتمادی بین مردم دیگر نباشد. همه ناخواسته به یکدیگر ضربه وارد می کنند و نهایتا این هم عادت می شود و کسی هم برایش عذاب وجدان نمی گیرد. تنها جامعه را بدتر و خشن تر وفاسد تر می کند. این مسئله در شرایط سیاسی – اقتصادی و بین المللی فعلی یکی از بدترین سم هایی است که وارد پیکر جامعه می شود و آسیب های سختی در پی خواهد داشت.

Sunday, June 25, 2006

بحث های وبلاگی

فرانکولای عزیز به مطلبی پرداخته که در شرایط فعلی (و البته در شرایط گذشته و احتمالا در آینده نیز) بحث بسیار مهمی است.
برای درک مسئله؛ اول شما را به دو پست اخیر آقای یزدان جو در مورد قاعده بازی و نیز تعیین تکلیف ارجاع می دهم و بعد می پردازم به دو نکته ای که به نظر من در این بحث مهم است. آقای یزدان جو دراین دو پست بر سر «انتخاب اخلاقی» و «تشخیص عقلانی» افراد در مورد وقایع روز و شرکت فعال آنها و نیز در مورد وبلاگ نویسی با خانم دکتر احمدنیا بحثی را شروع کرد و چون بحث گسترده است من هم نظرات خود را گفتم. آقای یزدان جو به درستی از" تکلیف" روشنفکران ؛ سیاستمداران؛ روزنامه نگاران؛ پزشکان؛ استادان دانشگاه؛ قاضی ها و حتی رئیس جمهور و غیره در برابر دیگران در جامعه مدنی سخن می گوید. اما مسئله ای است که فراموش شده از قرار

یک - با این مسئله که در یک جامعه مدنی برای شهروند واقعی شدن هر کس تکالیف خاص و عام دارد کاملا موافقم. مسلما هر یک از اقشاربالا در قبال دیگران بر حسب جایگاه و مقام و دانشی که دارند تکالیف خاص دارند که اگر به آن ها عمل نکنند حداقلش این است که به لقب "بی وجدان" مفتخر می شوند؛ واگر به تکالیف عام شهروندی عمل نکنند که به القابی نظیر"وحشی" و "حیوان" و مسلما در تهران به لقب "دهاتی" مفتخر خواهند شد. برای مثال هنوز خیلی ها هستند که آشغال خود را به خیابان پرت می کنند و با آب خوراکی آسفالت خیابان آب می دهند از وظایف خاص بگذریم که فکر می کنم همه ما درد بی وجدانی را کشیده ایم. در این مورد صد در صد با شما موافقم... اما در این میان مسئله بسیار مهمی از یاد رفته است و آن اینکه، آن سر مسئله "تکلیف" در جامعه مدنی مسئله "حق" وجود دارد. حق سیاسی؛ حق اجتماعی؛ حق بیان، حق اقتصادی... برای این که یک جامعه مدنی به تمام معنا وجود داشته باشد باید این حق و تکلیف در کنار هم هر دو موجود باشند و بدون یکی از آنها جامعه مدنی در واقع وجود ندارد. متاسفانه در مملکت ما ظاهرا یک عده فقط حق دارند وهیچ تکلیفی ندارند و یک عده تنها تکلیف دارند و هیچ حقی ندارند. هنوز انگار یک عده ارباب هستند و یک عده رعیت !

بنابراین اگر حق تجمع و تظاهرات در ایران وجود نداشته باشد؛ تکلیف شرکت در آن نیز وجود ندارد. زیرا امنیت اشخاص به خطر می افتد؛ به خصوص اگر جنبش هنوز نتوانسته باشد به اندازه کافی توجه عامه را به خود جلب کند. اگر جنبش آنقدر بزرگ شود که مانند جنبش دانشجویان در فرانسه در چند روز پیاپی دولت را به عقب نشینی وادار کند مسلما تکلیف "تکلیف" متفاوت می شود. البته با این صحبت می رسیم به این که خوب ما در ایران حق خیلی چیزها را نداریم و آیا باید دست روی دست بگذاریم و بشینیم ببینیم کی و چه کسی حق را در زرورق تقدیم ما می کند؟ یا باید حق را کم کم در هر زمینه ایجاد کنیم؟ آیا مهم این است که تنها 100 و یا 200 نفر را جمع کنیم و در برابر خیل مردم بی تفاوت و خسته که می گذرند و فکر می کنند مسئله زنان فقط روسری است و لبخند کجی تحویل دیگران می دهند فحش و کتک بخورند که داریم حق خود را بگیریم؟ و یا باید کار سیاسی و فرهنگی اساسی کنیم تا مسئله زنان نه تنها مسئله اکثریت زنان بلکه مسئله مردان نیز شود ومسئله عابرین هم باشد و لااقل بدانند که برای چه تجمع صورت گرفته (توجه دوستان را به گزارش های متعدد شرکت کنندگان در تظاهرات جلب می کنم.)
و اما یک سئوال اساسی آیا واقعا مشکل ما فقط جمهوری اسلامی است و یا خودمان هستیم که چنین با خود می کنیم؟ آیا ما خودمان اصولا مردمی هستیم که معنای حق و تکلیف را بدانیم و به آن عمل کنیم؟ (حتی در مورد نزدیکانمان؟ یا سر کار؟) آیا زمانی که قرار به رای دادن است از حق رای دادن خود و تکلیف شهروندی خود استفاده می کنیم؟ فکر می کنم آسان بشود جواب داد که ما هنوز چقدر مسئله فرهنگی داریم. پس باز هم تکرار می کنم فکر می کنم که"زمانی که حق و یا امنیتی برای احقاق حقوق خود نداریم؛ باید لااقل بتوانیم چارچوب و هزینه های اعمال خودمان را با در نظر گرفتن شرایط انتخاب کنیم و تنها این که ما که هستیم و چه کاره هستیم دلیل شیرجه در شرایطی که از پسش برنمی آییم نیست. پس از این همه مدت آیا کسی به فکر رامین هست؟ چه شد چطور است؟

مسئله بعدی مسئله ای است که شما چند بار مطرح کردید که آیا وبلاگ جایی است که می توان هرچه دل تنگت می خواهد بگویی یا خیر؟ آیا وبلاگ یک فضای عمومی است که چون آن را منتشر می کنیم و بنابراین نمی توانیم در آن بحث های خصوصی را مطرح کنیم؟ می دانید سالهاست که وبلاگ می خوانم و تازگی ها هم کمی وبلاگ نویس شده ام. از زمانی که مستعار نویسی را کنار گذاشتم و نگاه ها جلب شد که من چه می نویسم به شدت دچار خود سانسوری شده ام و برای همین وبلاگ نویسی برایم سخت شده است. اما این مسئله باعث شده خیلی به این مسئله فکر کنم آیا من در وبلاگم نمی توانم مسائل شخصی خودم رامانند افراد دیگر بنویسم ؟ آیا وبلاگ من کماکان باید تصویر اجتماعی من باشد؟ نمی دانم اما مسئله دیگری را بگذارید برایتان بگویم.
یکی از استعدادهای شگرف ما ایرانی ها که قادریم حتی فضاهای عمومی شهری مانند پارک ها را به فضای خصوصی خود تبدیل کنیم. عصرهای تابستان و روزهای جمعه سری به پارک های تهران بزنید. ببینید چگونه خانواده ها سفره پهن کرده اند و در یک متری یکدیگر نشسته اند با شلوار پیژامه جلوی چشم همه پاسور بازی می کنند !! و احیانا لبی هم با "شیشه آب دماوند" البته تر می کنند، آن یکی دراز کشیده و کتاب می خواند ؛ خانم غذا درست می کند و دو عاشق جوان هم در آن سو چشم در چشم هم دوخته اند و قربان صدقه یکدیگر می روند ؛ آن یکی چهچه می زند. و اتفاقا در آن لحظه نیروی انتظامی نه وجود دارد و نه اگر هم باشد اعتراض می کند. چرا چون یک حرکت اجتماعی است که همه بر آن صحه گذاشته اند. فضای عمومی پارک تبدیل به حیاط شخصی و خصوصی خانواده هایی می شود که در مجاورت یکدیگر و جلوی چشم تمام عابران صحنه هایی از زندگی روزمره خود را برای عموم نمایش می دهند.
وقتی ما چنین استعدادی برای خصوصی کردن فضای عمومی – شهری داریم چرا فکر می کنید که باید از فضای دلپذیر و مجازی وبلاگستان صرف نظر کنیم و در کنج خسته کننده حرفهای روشنفکری بمانیم؟ مگر ما که هستیم؟ فوقش چهار نفر رد می شوند (مثل توی پارک) نگاهی می کنند و متلکی می اندازند ! خوب به قول فرنگی ها
So what?

Monday, June 19, 2006

انتخاب احساس به جای عقل

می خواستم بحث نسلها را ادامه بدهم اما فراخوان الپر نگذاشت ! (البته به زودی ادامه خواهم داد) پارسال همین موقع مطلبی در این مورد نوشتم به آن مطلب می خواهم چند نکته دیگر را نیز اضافه کنم :
یک - روز رای گیری دردوردوم با دوستانم رفته بودیم درشهرو به خصوص در جنوب شهرمی گشتیم و با افراد مختلف به خصوص در ستادهای احمدی نژاد گفتگو می کردیم؛ هنوز باور نداشتیم که احمدی نژاد ممکن است انتخاب شود ولی فکر می کردیم باید بدانیم چه کسانی و برای چه به وی رای می دهند. آنچه جالب بود این بود که بعضی ها بودند که می گفتند ما دور اول به دکتر معین رای دادیم اما این بار به احمدی نژاد رای می دهیم چون این دو به میان ما امدند و با ما حرف زدند؛ رفسنجانی پایش را این طرفها نمی گذارد. افراد دیگری بودند که می گفتند احمدی نژاد می داند ما چه می کشیم و چه زندگی داریم حتما برای ما کاری می کند اما رفسنجانی هیچ اطلاعی از وضعیت زندگی ما ندارد و بنابراین به درد ما هم نخواهد رسید. آنچه که جالب بود این بود که بسیاری را در جنوب شهر دیدم که دور اول به معین رای داده بودند و دور دوم به احمدی نژاد ! پس در اینجا یکی به وجوه اشتراک معین و احمدی نژاد نزد مردم نگاه کنیم و دیگر به وجوه افتراق بین آنها و رفسنجانی.

دو - بسیاری می گفتند که بعد از آخرین صحبت های احمدی نژاد در تلویزیون تصمیم گرفتند که به او رای دهند: "چون اون شب خیلی خوب حرف زد. خوب چه گفت ؟ والله یادم نیست چه گفت ولی خیلی خوب بود !"

سه - برخی فکر می کردند که چون آن بار خاتمی که فردی ناشناس بود و کسی برای وی تبلیغ نکرده بود آمد و چنین کرد بنابراین یک بار دیگر حتما تاریخ به همان شکل تکرار می شود. فردی را که در حاشیه قرار داشت و "مظلوم تر" به نظر می آمد انتخاب کردند تا کسی که در مرکز قدرت قرار داشت انتخاب نشود. برای همین فکر می کنم تا حد زیادی بتوان این دو انتخابات را از لحاظ روانشناسی اجتماعی با هم مقایسه کرد. امروز بسیاری فهمیدند که انتخاب خاتمی هم در واقع انتخاب دموکراسی نبود بلکه انتخابی کاملا احساسی بود. انتخاب "نه" بود و نه انتخاب "آری".

چهار - روزی که برای بار اول خاتمی انتخاب شد، در میدان تجریش در زیر پوستر تبلیغاتی وی با رنگ قرمز بزرگ نوشته بودند ایران عاشق شده ! فکر می کنم این پوستر شرح تمام گرفتاری ما باشد. این بار ایران عاشق نشد اما باز هم کاملا احساسی عمل کرد چون خیلی ها رفسنجانی را دوست نداشتند، بنابراین به کسی رای دادند که چیزی از او نمی دانستند و یا اگر هم می دانستند خیلی برایشان مهم نبود زیرا او در مرکز قدرت قرار نداشت. چون در حاشیه بود بنابراین مظلوم بود ما هم که فریاد فرهنگ مظلوم پروری مان به آسمان هفتم است بنابراین به مظلوم رای داده شد.
تحلیل من این است که برای انتخابات در ایران هنوز راه درازی در پیش داریم. فعلا داریم تمرین و شاید ادای دموکراسی و شهروند شدن را در می آوریم. هنوز یاد نگرفته ایم که عقلانی تصمیم بگیریم. در روزهایی که با دوستان خبرنگارم درشهر می گشتیم حتی یک نفر محض نمونه نگفت به احمدی نژاد و یا رفسنجانی رای می دهم چون چنین برنامه ای و یا چنین گرایشی دارند. به ندرت کسی پیدا می شد که اندکی از برنامه های اقتصادی – اجتماعی – سیاسی و فرهنگی کاندیداها خبر داشته باشد. همه تنها به "دیده" و "شنیده" هایشان استناد می کردند. کماکان مثل همیشه در صحنه سیاسی هم مانند صحنه اجتماعی – شهری آنچه که پیروز شد همان "ظاهر" بود و نه باطن که در پس همان حجاب ظاهر مانده بود. حال گیریم که ظاهری کاملا متفاوت و مخالف با آنچه که ما انتظار داشتیم بود. اما به هر حال احمدی نژاد چون ظاهری مظلوم داشت؛ بنابراین انتخاب شد !!

پنج - این شاید از مضار نداشتن حزب های فراگیر در ایران باشد. عملکرد و پیشینه تاریخی احزابی مانند احزاب سوسیالیست و کمونیست و یا جمهوری خواه و دموکرات در فرانسه و امریکا وایتالیا و دیگر کشورهای غربی اجازه می دهد تا زمانی که فردی کاندیدای شود افراد کم و بیش بدانند بسته به وابستگی وی به آن احزاب با چه کسی طرف هستند؛ رئیس جمهور چه برنامه های خواهد داشت و سیاست کلی به چه سوئی خواهد رفت. انتخاب افراد مستقل و غیر حزبی در غرب تا جائیکه من می دانم هیچ گاه به پیروزی منجر نشده است. اما در ایران در انتخابات اخیر بیشتر به سوی افراد غیرحزبی و بنابراین حاشیه ای می رویم که اتفاقا هر یک نماینده گرایشی آشکار و یا پنهان در بین مردم و یا سیاستمداران هستند. اما هنوز جمعی و یا حزبی حرکت نمی کنیم. زیرا نه احزاب ما واقعا حزب هستند و پیشینه و عملکرد تاریخی دارند و نه اصولا اصل انتخابات در ایران معنا ی واقعی دارد و نهادینه شده است. در چنین وضعیتی انتخاب سیاسی یک وجه اش سیاستمداران است ولی وجه دیگرش خود مردم هستند که تصمیم می گیرند به چه کسی رای دهند و یا ندهند. به نظر من انتخاب خاتمی و بعد احمدی نژاد هر دو جزو درس های بزرگی است که ما باید درست انها را تحلیل کنیم و یاد بگیریم. اینکه احساسی عمل کنیم و یا عقلانی شاید فرق بزرگ ما با کشورهای باشد که دموکراسی و شهروند بودن در آنها نهادینه شده است. برای شهروند واقعی شدن هم هنوزراه درازی در پیش داریم.

Sunday, June 18, 2006

تفاوت و تشابه نسلها


یکی از تحقیق های بی نظیری که در سالهای اخیر انجام شده مجموعه کتابهای تاریخ ادبیات کودکان ایران است که تالیف زهره قایینی و محمد هادی محمدی و البته با کمک دستیاران متعدد دیگراست. این کتابها که از دوران باستان تا ابتدای انقلاب اسلامی را در برمی گیرد و حدود 10 جلد است (هنوز تمامی آن انتشار نیافته است) از سوئی به جایگاه کودک درجامعه و در اعصار مختلف (با تحلیل های جامعه شناسانه) و از سوی دیگر به مسئله آموزش و پرورش؛ مدرسه ها؛ کتابهای داستانی؛ مجله های کودکان؛ ادبیات تطبیقی کودکان و تقریبا تمام آنچه که به کودکان ایران تا زمان انقلاب مربوط بود می پردازد.

اما صرف نظر از اهمیت این تحقیق فوق العاده که خواندن آنرا به تمام علاقه مندان جدا توصیه می کنم؛ با طرح روی جلد کتاب پنجم از این مجموعه می خواهم بحث جدیدی را شروع کنم. عکسی را که ملاحظه می کنید که در واقع پوستر این کتاب است عکس دوسالگی مادرم با نقاشی خواهرم ثمیلا امیرابراهیمی است. بعضی از آدمها قیافه و نهادشان در طول عمرشان زیاد تغییر نمی کند. مادر من هم از همین دست آدمهاست. همانطور که در این نقاشی خواهرم ثمیلا ترسیم کرده ازکودکی تا به امروز همیشه سعی اش بر این بوده که از کادرسنتی و قالبهای اجباری جامعه بیرون بیاید و با تمام قوا دردنیای امروززندگی کند و به خصوص سعی کند که از زندگی لذت ببرد. تن به خمودگی و افسردگی نمی دهد. آنقدر مبارزه می کند که همه ما متحیر می مانیم. تفاوتش با ما تن ندادن است به قالب و کادر

زمانی که اختلاف نسل مادرم را با خودم می بینم و زمانی که تفاوت زندگی خودم را با جوانان امروز مقایسه می کنم می بینم ما ایرانی ها چه راه عجیبی رفته ایم. در مقایسه با نسل های پیشین و نسل های بعدی فکر می کنم که نسل طلائی ایران نسل مادر و پدر من و همسن و سالان من بوده است. یعنی کسانی که امروز بیش از 70 سال عمر دارند و زندگی خود را در واقع پس از جنگ جهانی دوم شروع کردند و علی رغم سختی ها و کمبود های آن دوره زندگی داشتند که ما خوابش را هم نمی بینیم ! به قول مادرم که می گوید بزرگترین خوشبختی نسل آنها این بود که وسعت خواسته هایشان بسیار کمتراز ما (تازه ما نسل میانسال و نه نسل جوان امروزی) بود. بنابراین با آنچه که داشتند خوش بودند و بی خیال زندگی می کردند.
در واقع فکر می کنم اصل تفاوت در همین تغییر بیش از حد "وسعت خواسته ها" باشد. پس از جنگ با رواج مدرنیته در زندگی روزمره هم زندگی ها راحت تر می شد و هم هنوز وسعت مصرف بسیار محدود بود. اما وسعت مسائل اجتماعی هم تا این حد نبود. فساد به این شکل رواج نداشت؛ آدمها ساده ترو بهتر بودند. در این سالها کار کردن در ادارات و سازمانها و کارخانه ها رواج بیشتری پیدا کرده بود و در نتیجه افراد نسبت به نسل قبلی خود پولدارتر بودند و از سوی دیگر به تدریج وسائل راحتی امروزی و مدرن به تدریج راه به خانه های ایرانی هم پیدا می کرد. داشتن ماشین و تلویزیون و یخچال و رادیو از علائم اصلی زندگی مدرن و اتفاقهای عالی در زندگی زوج های جوان بود. گردش کردن در خیابان لاله زار و استانبول هم دنیایی داشت. معنای زندگی ؛ تفریح و کار متفاوت بود.
حتی زمان ما نیز همه چیز خیلی آسانتر بود. جمعه ها معنای دیگری داشت. مثل الان نبود ! یادم هست بچگی ام جمعه ها برایمان واقعا استثنائی بود. یا دوچرخه سواری جمعی در خیابانهای جنب سهروردی بود و یا نهار در رستوران هایی مانند هات چاپ که در خیابان ولی عصر درست روبروی خیابان میرداماد قرار داشت و چیز برگر های عالی داشت ویا رفتن به پیک نیک در دربند و کرج و دماوند. تفریحات و زندگی ما هم در آن سال ها ربطی به زندگی امروزه ای که داریم و ساعتها سر کامپیوتر و یا ماهواره و یا پشت ترافیک هستیم نداشت.
این نوشته تنها از روی نوستالژی نیست بلکه غلیانی است برخاسته از خواندن کتابی راجع به تفاوت و شباهت نسل هایی که تغییرات اساسی در جهان ایجاد کردند. سعی می کنم که به زودی در این مورد باز هم بنویسم . اگر شما هم مطلبی داشتید و نوشتید خیلی خوشحال می شوم

Monday, June 12, 2006

تخریب

وقتی درشهری مانند تهران دنبال خانه می گردی، اغلب یکی از بزرگترین مشخصات مسکن خوب برایت سکونت دریک محله ساکت است. اما محله ساکت چیست؟ محله ای که در درجه اول دور از خیابانهای بزرگ و اتوبان ها باشد. چنین جائی پیدا می کنی و خوشحالی ازسکونت در محله ای آرام. بعد ناگهان یک روز صدای پتک های عظیمی از خواب بیدارت می کنند. چه شده؟ هیچی خانه روبرویی را دارند تخریب می کنند. فکر می کنی این خانه که قدیمی نبود تازه خانه خیلی قشنگی هم بود. اما نه؛ فقط صاحبخانه جدید یک آدم پولداری است که فکر کرده این خانه خوشگل آجری را خراب کند و یک "مجتمع" بسازد و به جای یک خانوار در آن 20 خانوار زندگی کنند. خوب منظره روبروی خانه ات که از بین رفت اما فکر می کنی چه باید کرد باید تحمل کرد چند ماه دیگر تمام می شود. اما هنوز یکی دوماهی از دوران سکوت نسبی نگذشته که ناگهان همین صدا دوباره این بار در همسایگی دیوار به دیوارت می آید. خانه بغلی هم فروش رفت و صاحبخانه تصمیم گرفت که آنرا خراب می کنند که یک مجتمع دیگر بسازند. چند ماه بعد همین سناریو در بالای سرت صدا تکرار می شود و در یکی از همین مجتمع هایی که زندگی می کنی یک بابای دیگری پولش زیادی کرده و تمام در و دیوار خانه را می خواهد بکوبد که "دکور" درست کند ! چرا؟ چون ما به جز تخریب کار دیگری از قرار یاد نگرفته ایم؛ آدمهای پولدار ما بلد نیستند از پولشان استفاده درست کنند، تنها یاد گرفته اند که آنچه را که هست خراب کنند و "چیز" دیگری به جای آن بسازند که البته این "چیز" چون در ذهن سازنده عمری بسیارمحدود و تاریخ مصرف کوتاه مدت دارد از ابتدا آماده تخریب ساخته می شود. زیرا ما اعتقاد به تخریب داریم ، بقای ما تخریب و ساخت موقت است ! تهران یک کارگاه ساختمانی عظیم است و تخریب هم ملکه ذهن ما شده .

اما آیا این مسئله تنها مسئله مسکن و شهرسازی است؟ اینکه به یک ساختمان ده بیست ساله بگوییم کلنگی ، اینکه هر روز خیابانها را به یک بهانه خراب کنیم ؛ اینکه هر روز قیافه شهررا تغییر بدهیم و به جای برنامه ریزی دراز مدت و پایدار برای آن راه حل های ابتدای و کوتاه مدت و تنها پر هزینه ای در پیش بگیریم که تنها چاره اش تخریب در چند سال بعد خواهد بود. چرا؟ چون بعد از چند سال دلمان را می زند؟ چون دیگر مد نیست؟ چون باید پولمان را بالاخره جوری خرج کنیم؟ چون تخریب آسان تر از درست ساختن است؟

مسئله تخریب مسئله فرهنگی است که رسالت "بودن و پایداری" را در" تخریب و در موقتی بودن " می داند، تخریب آنچه که وجود دارد. زیرا شاید اعتقاد داریم که خودمان سازنده بهتری هستیم ! تخریب مهمترین عملکرد ما در ایران امروز است ! تخریب سیاسی؛ تخریب فرهنگی؛ تخریب اقتصادی، تخریب شخصی و نهایتا تخریب زندگی (معنوی و جسمی) . یک معنای دیگر تخریب، مرگ است. شعار "مرگ بر این و مرگ بر آن" شعار همیشگی انقلاب بوده و هست. امروز زمانی که وبلاگ جوان 17 ساله استشهادی را خواندم که رسالت خلقت خود را در مرگ همزمان خودش و دیگران می داند، به نظرم آمد که این جوان کاملا در مسیر فرهنگ و خط فکری "تخریب" فرار گرفته. نوشته اش از لحاظ جامعه شناسی جالب است. راست است اگر هر کدام ما زندگی مان را مانند محمد مسیح بنویسیم که با چه تربیتی بزرگ شدیم ؛ چه شنیدیم؛ چه دیدیم ، چه کسانی برای ما الگو شده بودند؛ امروز رفتارمان برای خودمان هم معنا دار تر می شود. محمد مسیح با آثار مرگ و تخریب و جنگ بزرگ شد؛ بنابراین زندگی و سازندگی برای او همان معنا را که برای جوانی که به دور از این وقایع بزرگ شده مسلما ندارد. زندگی و سازندگی برای وی تنها درمرگ و تخریب معنا پیدا می کند. آنهم نه فقط مرگ خودش بلکه مرگی استشهادی که دیگرانی را هم با خود ببرد.
پریروز دخترجوان و ناشناسی به من زنگ زد و با صدائی که از قعر چاه می آمد گفت خانم لطفا چند راه غیر قابل برگشت برای خودکشی به من بدهید. گفتم چرا؟ گفت چرایش بماند برای خودم تنها خواهش می کنم به من چند راه خوب توصیه کنید و زمانی که جواب مورد علاقه اش را نگرفت بدون کلامی گوشی را قطع کرد. آیا می خواست من را نیز شریک تصمیم مرگ خود کند؟ آیا جرئت رفتن تنها را در این راه نداشت؟ آیا می خواست بار گناه را با کسی دیگر نیز تقسیم کند؟ به دنبال دلگرمی نبود... احتمالا محمد مسیح می گوید من رسالت دارم برای مرگی که برای من مقدس است؛ اگر لازم باشد بقیه را نیز با خود خواهم برد. در حالیکه این دخترک شاید تنها می خواهد پایانی بر زندگی بگذارد که تنها رنج بود برایش و نهایتا هیچ معنا و آینده ای برای آن نمی دید. اما در اصل تفاوت آن دو چیست؟ به نظرمن هیچی. آنها هر دو تخریب را بهترین و تنها راه زندگی می دانند. رسالت خلقت شان تنها در رفتن و مرگ و تخریب معنا پیدا می کند اما نه مرگ تنها ! در این میان همراه لازم دارند؛ هر کدام به یک نوع. مانند تمام تخریب های که در شهر تهران می شود که نه فقط خانه خود را ویران می کنند بلکه خانه های دیگر را نیز ترک می اندازند و پتک بر سر دیگران می کوبند. در هر تخریبی همراه می خواهیم.
اما حرف من این است برای تخریب کافی است که چند بمب زیر ستون های اصلی یک ساختمان عظیم که سالهای سال برای ساختن آن کار شده بگذاریم، کافی است که زندگی؛ رفاقت ؛ کار و یا عشقی چند ساله را با حرف و عملی نابود کنی اما برای ساختن (به معنای واقعی و نه گذرا و آماده تخریب) چقدر باید وقت گذاشت؟

Friday, June 02, 2006

کوری

چند سال پیش که کتاب کوری (خوزه ساراماگو – ترجمه مینو مشیری) را می خواندم دو سه بار چنان عصبانی و ناراحت شدم که کتاب را پرت کردم به دیوار. ( هیچ وقت برای هیچ کتابی چنین عمل فجیعی از من سر نزده بود !) اما خشونت و دد منشی که در این کتاب بود شبیه به خشونت های معمول دیگر نبود. خشونتی بود که بعلت فقدان ناگهانی حسی عارض همه شده بود و در این راه هم مسلما عده ای خشونت فعال بر علیه دیگران داشتند و عده ای هم لزوما و مثل همیشه قربانی آنان بودند. آنچه در این کتاب جالب بود فقدان همگانی یکی از مهمترین حس های پنج گانه بود که مانند یک اپیدمی در کشوری عارض شده بود.
در اواخر کتاب زمانی که افراد کم کم از زندانها و قرنطینه ها گریختند و به شهرها بازگشتند ، تازه متوجه شدند که تمام آنچه که بشر در طول هزاران سال اندوخته و یاد گرفته بود دیگر کاربردی ندارد. ازبهداشت و کتاب و روزنامه و تلویزیون گرفته تا سیستم لوله کشی آب؛ خانه ها، خیابانها، وسائل نقلیه؛ مزارع ؛ کشاورزی؛ کارخانه ها؛ (اقتصاد؛ فرهنگ؛ جامعه؛...) همه چیز می بایستی برای انسان جدیدی "بازبینی" شود که اصولا دیگر بینائی ندارد. جامعه کم کم کوری خود را قبول و باور کرد که باید دوباره جامعه ای دیگر بسازد؛ جامعه ای که در آن بینائی حذف شده، ... که ناگهان همان گونه که کوری آمده بود همانگونه نیز ناگهان رخت بر می بندد و انسانها می مانند و خاطرات ماهها و شاید سالها کوری جمعی و قساوتهایی که تنها مخصوص زمانی است که مستاصل به دنبال پر کردن سوراخ آن حسی هستی که دیگر وجود ندارد.
زمانی که این کتاب را می خواندم مرتب به یادم می آمد که اگر چنین کتابی وجود دارد تنها به این دلیل است که در این میان کسی از اپیدمی گریخته است تا بتواند ببیند و روایت کند. اگر راوی کور بود در حقیقت کتابی وجود نداشت. اطلاعات سمعی برای چنین کتابی کافی نیست، ناظر و مشاهده گر لازم است. آنجا بود که فکر کردم در واقع تا زمانی که حتی یک فرد بینا در میان افراد نابینا وجود داشته باشد؛ باز هم آن کوری، مطلق نیست. زیرا فرد بینا این قدرت را دارد تا چشم دیگران باشد و دنیا را برای آنها روایت کند. هر چند روایت تنها روایت او باشد؛ (وهر چند مانند داستان این کتاب راوی بینائی خود را از دیگران پنهان کند اما نهایتا تنها اوست که امکان روایت داستانها را برای دیگران دارد). زمانی کوری مطلق هست که هیچ کسی نیست که از رنگ آسمان واز دنیای رنگین و پرشکل و شمایل خبر دهد. کوری مطلق زمانی است که نه تو کسی را ببینی و نه کس دیگری تورا ببیند. نه تو روایتی تصویری از دنیا داری و نه کسی این روایت را از تو و دنیای اطرافت به تو منتقل می کند.
ما بیش از هر زمان دیگری وابسته به "حس دیدن" خود شده ایم؛ به خصوص مایی که زندگی مان را از راه خواندن و مشاهده و نوشتن می گذرانیم و تمام دانش زندگی مان منوط به دیدن و مشاهده کردن مان شده است. اما نه فقط ما؛ بلکه تمام مردم امروزه در عصر "دیدن" زندگی می کنند. تصورش را بکنید امروزه زندگی ما بدون ماهواره؛ تلویزیون ؛ سینما، اینترنت ؛ کتاب؛ روزنامه ؛ رانندگی چه می شود؟ چرا دیگر رادیو گوش نمی دهیم؛ چرا دیگر قصه نمی گوییم؛ چرا شبها زود نمی خوابیم ! چرا با چشم دل دیگر نمی بینیم؟

در واقع همه این حرفها برای خاطر این مطلب جالب و در خور تامل خوابگرد بود که من را به این اندازه به یاد کتاب کوری انداخت. وقتی فکر تنهائی او را در زندان ابو غریب کردم ، فکر کردم زندانی که در سلولی تنها، در کشوری غریب؛ با زبانی غریب به دور از روایت جهان قرار داشته باشند، شبیه همان کورهای ساراماگو می شود. اما زمانی که وی می داند که در خارج از زندان برای آزادی وی تلاش می شود و از یاد نرفته است شرایط متفاوت می شود. "کور" زندان راوی پیدا می کند؛ کسی را پیدا می کند که از او به دیگران می گوید و امید و تلاش دیگران را برای آزادی او به وی منتقل می کند. آنکه می داند که جمعیتی به وسعت وبلاگستان و به وسعت خانواده ایرانی و به وسعت دوستانی از اقصی نقاط جهان برای آزادی اش در تلاشند حتی اگردر انفرادی باشد و تحت شرایط طاقت فرسا اوضاعش بهتر و انسانی تر از آن زندانی است که تصویرو وجودش به کلی فراموش شده.

Thursday, April 27, 2006

ییلاق و قشلاق ایرانی ها

باید بالاخره معنایی برای بازی های بین جامعه و حکومت ایران پیدا کرد.
در هفته اخیر دوباره بازی های 27 ساله از سر گرفته شد و باز آه از نهاد همه بر آمد که باز تابستان شد و بازی های همیشگی شروع شد ! دستور مقابله با بد حجابی از یک سو و دستور جمع آوری با ماهواره، آنهم بعد از سالها سکوت که باعث شده بود تا ماهواره برای اغلب مردم مثل شام شبشان واجب شود از سوی دیگر در کنار صد البته هزاران مسئله هسته ای و غیر هسته ای باعث شد تا مردم باور کنند که واقعا زندگی ما بر حسب رئیس جمهور و بر حسب فصل قرار است که زمین تا آسمان تغییر کند و نهایتا هر بار به ییلاق و قشلاق برویم.
برای مثال رئیس جمهور محترم در چشم زدنی سیاست های خود را به کلی عوض کرد و در عرض یک هفته به راحتی آب خوردن سه گاف بزرگ کرد (سرمقاله محمد جواد روح را در شرق دریابید). یکی از جالب ترین شان سیاست جدید آقای احمدی نژاد است که می گویند " اگر حجابتون رو رعایت کنین در عوض منهم می ذارم برین استادیوم فوتبال تماشا کنین!!" البته پیغام بهشون دادند که آقا قول بی خودی به بچه ها ندهید چون نمی شه ! اصرار هم نفرمایین ! (علی رغم تمام ادعاهای فمینیستی راستش من هم هیچ بدم نیامد که برای ایشان هم بالاخره یک ممنوعیتی به وجود آمد، حتی اگر بر خلاف خواسته زنان بود. چون این تنها سوء استفاده از موقعیتی است که به همان راحتی به دست می آید به همان راحتی هم به باد هوا می رود. مملکت بالاخره یا قانون و شرع و عرف یا دارد یا ندارد. نمی شود این قانون تنها منحصر به خاتمی باشد که). حالا برگردیم به این که آیا می توان معنایی برای این سیاست های متزلزل و متغیر (و در عین حال کاملا پایدار) چه از سوی مردم و چه از سوی حکومت پیدا کرد یا خیر؟یکی از جوابهای (نه خیلی جدی) من به این مسئله این است که شاید معنا را باید در طبیعت ساختار اجتماعی خودمان و حافظه تاریخی مان پیدا کنیم. برای مثال چند وقت پیش می خواندم که تا زمان رضا شاه که نظام عشایری در حکومت ایران بسیار عمده بود 40% جمعیت ایران را عشایر تشکیل می دادند. علی رغم تلاش های رضا شاه و شاه و حتی جمهوری اسلامی جهت اسکان عشایر، انگار که طبیعت کوچ و زندگی موقتی و ناپایدار در وجود همه ما ریشه پیدا کرده و به این سادگی از سرمان نمی رود ! زندگی ما با ناپایداری و در عین حال عادت به این نوع خاص ناپایداری عجین شده. ناپایداری که درآن محل و مکان و زمان از پیش مشخص است. به عبارت دیگر در زمان کوچ هر ایلی می داند که تابستان به کدام ییلاق می رود و زمستان به کدام قشلاق ، می داند که کی سفر آغاز می شود و کی پایان می پذیرد. آن طور نیست که هر روز و هروقت و بی وقت به یک محل تازه بروند.
وقتی وضعیت تعامل حکومت و مردم را در این 27 سال نگاه می کنی، می بینی که همین ییلاق و قشلاق کردنها در مورد سیاستهای مختلف هم صدق می کند. برای مثال در مورد کوتاه آمدن های دو طرفه و تعامل و چانه زنی های 27 ساله در مورد حجاب نشان می دهد که چطور هر تابستان و با نزدیک شدن به فصل گرما و گرما زدگی زنان، حجاب ها لاجرم سبکتر و بنیان شرع و دین در نظر برخی لاجرم سست تر می شود و در نتیجه حکومت سیاست ییلاق را پیش می گیرد و از زنان می خواهد که خود را خوب بپوشانند که در معرض ویروس های مذکر قرار نگیرند و عفت آنها بر باد نرود ! اما با نزدیک شدن زمستان وسرد شدن هوا الحمدالله رقع خطر می شود و زنان خود به خود و با کمال میل خود را بیشتر می پوشانند و بنابراین مسئله حجاب به قشلاق می رود و فراموش می شود. در این روند کوچ مسلما هر بار خواسته زنان برای آزاد شدن از گرما و قید و بند حجاب سیاه و تماما بسته بیشتر و متقابلن اصرار آقایان بر برپا داشتن دیوارهای بلند اندرونی های منقول افزون می شود.
در روند کوچ هم در طول زمان مسلما خیلی از مسائل تغییر می کنند. این طبیعت متغیر انسان و کوچ است و باید قبول کرد که همه چیز تغییر می کند چه بخواهیم و چه نخواهیم. در دنیای امروزی ما حتی کوچ نشینان و عشایر واقعی هم با موبایل خود سفر می کنند ! به یاد گفتگویی افتادم که چند سال پیش در سفری که به ییلاق قشقایی ها کردم (در شیرین چشمه) با یک مرد قشقایی داشتم، اومی گفت : می خواهم وانتم را بفروشم و جایش دوتا موبایل بخرم یکی برای خودم و یکی برای چوپانم که همیشه بدانم کجا است و اوضاع از چه قرار است ! در همان اثنا بچه های ایل در مقابل تلویزیون بازی فوتبال ایران و احتمالا بحرین را وسط بیابان ها و زیر چادر تماشا می کردند. بله زندگی عشایری و چادر نشینی هم به سرعت با تغییرات دنیا شکل عوض می کند. حالا می خواهید که در شهری مانند تهران مسائل به آسانی برگردد به سالهای شصت و حجاب های سرتاسر سیاه و زندگی بدون ماهواره و اینترنت و روزنامه و خلاصه انگار نه انگار که 27 سال گذشت؟

و اما زمانی که همه نمایندگان جوش لباس ملی را می خورند باید سوال کرد پس روپوش و شلوار و روسری چیست؟ مگر لباس ملی چه چیزی است؟ مگر نه این است که اگر در جایی از دنیا زنی با روپوش و شلوار و روسری/ مقنعه ببینید فوری فکر می کنید که او ایرانیست ؟ مگر لباس ملی چه چیزی بیش از این است که باید معرف یک ملت باشد. هر چند که در اوایل قرن بیست و یکم بحثی از این بیهوده تر وجود ندارد به خصوص که حتما هیچ کس به عواقب اقتصادی آن نیز کوچکترین توجهی نمی کند که اگر قرار شود 70 میلیون نفر جمعیت لباس های خود را دور بریزد تا لباس ملی بپوشد چه عواقبی خواهد داشت ! بحث لباس ملی مرا به یاد یکی از اساتید فرانسوی ایرانشناس می اندازد که هر گاه که به ایران می آید تا دربرخی از جلسات رسمی شرکت کند می گوید بروم لباس محلی خودمان را بپوشم ! که عبارت باشد از کت و شلوار و کراوات که به زعم وی این هم لباس محلی آنهاست ! یعنی لباسی که معرف غربی ها در محیط های رسمی و غیر اروپائی (مثل ایران) است. و اما در مورد لباس ملی ما ، زمانی قرار بود که این لباس (حجاب) ملی با رنگ سیاه خود و همشکلی عامی که بوجود می آورد همه را نامرئی کند و از ملت یک امت بسازد. اما 27 سال گذشت و نشد ! ملت آخرش امت نشد و نهایتا لباس ملی هم مردانه اش مطابق با مد روزو جهانی شد و هم زنانه اش. حجاب امروز تنها آینه ایران در جهان امروز است و کاریش هم نمی شود کرد. از هر طرفش فشار وارد کنی از یک طرف دیگر می زند بیرون. باید بالاخره پس از 27 سال این مسئله را فهمید.
به هر حال از آن زمان نامرئی بودن امت بیش از دو دهه می گذرد. بچه های امروزه با سیاست ییلاق / قشلاق جمهوری اسلامی بزرگ شده اند؛ بزرگترها هم یاد گرفته اند که چه طور بدون بحث اضافی ییلاق و قشلاق را رعایت کنند. بنابراین تابستان که می شود همه به ییلاق می رویم حالا گیریم به اصرار و زور. اما نهایتا برای کسی مهم نیست چون در این مملکت همه چیز گذراست و این نیز می گذرد. همه می دانند که اعمال قدرت و زور دراز مدت در خیابان های تهران با این جوانان و این زنان کار عبث و خسته کننده ای است بنابراین باز همه مدتی صبر می کنند تا سرو صدای مسائل هسته ای کمی جا بیفتد و بعد در آستانه فصل سرد همه خوش و خرم به قشلاق بر می گردند. اصل این است که "ناپایداری و نافرمانی و به غیر از دیگران بودن" در خصلت و ذات ماست؛ در ذات تمام کوچ نشینان و اهالی غیرساکن زمین است. هر چند که مسائلی هم هستند که کم کم درجه ای از پایداری پیدا می کنند (مثل اصل کوچ کردن). برای من سرمقاله شرق در این مورد بسیار جالب بود و نشان می داد که هیچ چیزی در ایران و در ذهنیت ما پایدار نشده الا نفس ناپایداری و تطبیق خود با هر شرایطی که خود هنر بسیار بزرگی است

Sunday, April 16, 2006

وبلاگ نویسی به زبان انگلیسی

تازگی ها دیدم که پرستو دوکوهکی و حامد قدوسی وبلاگ انگلیسی خود را راه انداخته اند. پرستو در کنار وبلاگ فارسی اش ، اما حامد قدوسی با تعطیل وبلاگ فارسی اش (حیف). پرستو از ایران می نویسد و حامد از وین. آنچه که مهم است این است که هردو لزوم دادن تصویری واقعی تر از ایران و ایرانیان را به جهان حس می کنند و برای همین هم چنین تصمیمی گرفته اند. و دست مریزاد به هردویشان چون وبلاگ نویسی به دو زبان در آن واحد و یا به زبان غیر مادری کار آسانی نیست. (این نوشته حامد را هم بخوانید به اضافه معرفی خودش در وبلاگ انگلیسی اش) هر زبانی فرهنگ و روح خودش را به دنبال می آورد. شخص باید کاملا روح این دو زبان را بشناسد و بتواند هر بار که سوئیچ می کند به زبان دیگر، مطالبی بنویسد که برای خواننده قابل فهم و دسترس باشد. مثالش یکی از دوستان خوبم که با روح هنرمند و تسلط فوق العاده ای که بر این زبانها دارد در وبلاگ عبیر و مشک می نویسد . به علت نوع زندگی در اروپاارتباطش با این دوزبان مانند ارتباط ماهی با آب است روان و آسان و طبیعی. اما همه از این نعمت برخوردار نیستند. از طرف دیگرروح این دو زبان به هم نزدیک ترند و ازلحاظ تاریخ و فرهنگ بیشتر با هم عجین هستند تا زبان فارسی و یکی از این دو زبان.
هر چند وبلاگ نویسی به فارسی باعث شد تا ما اینترنت را بومی کنیم و مثل لوس آنجلس تهران جلس اش کنیم !! اما متاسفانه وبلاگ فارسی نوشتن در برقراری ارتباط ما با دنیای غیر فارسی زبان هیچ نقشی ندارد. یادم هست که مدتها حودر مرتب می نوشت که ایهاالناس هر که می تواند وبلاگ انگلیسی اش را بر قرار کند؛ اما به نظر من ترس از غلط نوشتن؛ تنبلی و حتی ترس از نبود مخاطب باعث شد تا کمتر کسی به طرف وبلاگ نویسی به زبان دیگری برود. چون مسلما وبلاگ به زبان غیر فارسی نوشتن معادل است با از دست دادن کلیه مخاطبین ایرانی به جز معدود وبلاگ خوانانی که آن زبان را می خوانند، حالا تازه باید دید آیا برای این عده این وبلاگها جالب باشد یا نه ! (در مورد بومی کردن اینترنت بزودی یکی از مقاله هایم را آنلاین بر روی اینترنت می گذارم اما اگر خواستید در ایرانشهر شماره 3 هم می توانید یک روایت دیگر از آنرا پیدا کنید!) بنابراین به نظر من در حال حاضر بسیار مهم است که وبلاگی به انگلیسی؛ فرانسه ؛ آلمانی؛ عربی و یا زبانهای زنده دیگر دنیا داشته باشیم. زبانهایی که بدانیم مخاطبین زیادی ممکن است پیدا کنند. البته انگلیسی از همه مهمتر است. اما باید تصویر خودمان را در دنیا از چنگ روزنامه ها و مجله ها و تلویزیون های داخلی و خارجی در بیاوریم و همانطور که حامد می گوید تصویر واقعی تری از ایران و ایرانیان بدهیم . تصویری که شبیه به خودمان باشد، آنجور که هستیم نه با وجه غلو کننده اش و نه با وجه حقیرانه اش. باید باور داشته باشیم که مردم دنیا آنچه که از ما می دانند اطلاعات و دانش رسانه ای است که از طریق ماهواره؛ کتاب؛ فیلم؛ گرفته اند خیلی وقتها با واقعیات مردم ایران بسیار متفاوت است چون تاکید رسانه همیشه برای فروختن خبر خود بر جنبه های بسیار منفی و یا مثبت خبری است. می توان گاه این خطوط پررنگ را برداشت و همچون "باقیمانده روز" پرستو دوکوهکی تنها با رنگهای ملایمی از زندگی روزمره گفت و تاکید کرد که ما هم آدمیم ! نه فرشته و نه دیویم ... باور کنید که بیشتر وقتها آدمها هم بر فرشته ها ارجح هستند و هم بر دیوها !!

Thursday, April 13, 2006

مرگ قیصر

باز هم پویان عزیز چرت مرا پاره کرد و مرا از خواب پراند! در نوشته تازه اش پویان تصاویرزنده تری ازقیصر/ و یا "مردانگی هژمونیک" امروزی می دهد که برایم خیلی آشنا هستند. فکر می کنم خیلی از ما این "قیصر" ها را از نزدیک می شناسیم چون آنها در زندگی روزمره ما هستند، گاه جزئی از خودمان هستند و گاه در شکل گیری و بوجود آوردن آن نزد دیگران نقش داشته ایم. در واقع خوب که نگاه کنی می بینی که نوستالژی تیپ قیصر با آن تعریف مردانگی هژمونیک (که روایت دیگر وامروزی تری از پهلوان است) به انحاء مختلف در عمق فرهنگ و سیاست و جامعه ما رسوخ کرده است. اما همانطور که پویان می گوید قیصر هم امروزی شده است. بنابراین در واقع دیگر نه قیصری وجود دارد؛ نه رستمی؛ و نه تختی... آن مردانگی اسطوره ای و اخلاقی جای خود را به کاریکاتورهای مضحکه آمیز و در عین حال نوستالژیک وغم انگیز داده.
پویان به درستی می گوید که در جامعه ایران مرد هژمونیک بودن از مرد مردد بودن آسان تر است. زیرا هنوز عامه مردم ما به دنبال یک "رضا خان"، یک قیصر"؛ یک پهلوان؛ و یک ناجی هستند تا آنها را تحت حمایت "مردانگی هژمونیک" خود قرار دهد. می گوید که در جامعه ای که مرتب مردانگی ات را بهت یاد آوری می کنند تا مبادا "سوسول بازی" در آوری آسانتر می توانی قیصر باشی حتی در روایت امروزی آن . منهم موافقم مردانگی مردد در جامعه ما نیاز به قدرت بیشتری دارد ، قدرتی که در توان قیصر ها نیست.

من سخنم با این قیصر های امروزی است که در واقع از آن تعریف اخلاقی مردانگی هژمونیک قیصر (پهلوان / یل / ناجی) بسیار دور اند و تنها قیصرهای باسمه ای هستند که توی سالن های سینما و در دوران 1340-1350 گیر کرده اند و توان بیرون آمدن و روبرو شدن با واقعیات را ندارند. این قیصرهای باسمه ای تنها چیزی که از فیلم های آن دوران یاد گرفته اند کرکری خواندن و چاخان کردن و خود بزرگ بینی و ویراژ دادن اتوموبیل و موتورواعمال انواع و اقسام خشونتهای ریز و درشت در قبال دیگران است تا مردانگی شان را نشان دهند. معرفت و رفاقت و فداکاری تنها برای رمان ها و فیلم ها باقی می ماند. قیصرهای باسمه ای امروز به شدت خسته کننده؛ حراف، بزدل و به معنای واقعی کلمه عقب مانده ، یعنی واقعا در یک عصرو دوران دیگر مانده اند که به آن مرتب چنگ می اندازند و ادا در می آورند تا هویت خود را بر طبق تعریف قیصر به خود و به دیگران ثابت کنند.
برای قیصرهای باسمه ای تنها راه نشان دادن هویت "قیصرگونه" و مردانگی هژمونیک اعمال زور و خشونت و البته لاف زدن و افه آمدن در برابر زنان و تمام کسانی است که فکر می کنند بلکه آنها را بتوانند تحت تاثیر قرار دهند و به زعمی "بیهوش شان کنند" !! اگر اینها در مملکت ما آنقدر هنوز زیاد و یا محبوب هستند شاید به این علت باشد که جامعه ما هنوز قیصر ساز و قیصر طلب است. برای مثال قاعدتا یک زن فمینیست و یا یک زن مستقل از لحاظ مالی و عاطفی تحمل موجودی چون قیصر با آن مردانگی هژمونیک و خفه کننده اش را ندارد چه از جنس واقعی و اوریژینال بهروز وثوقی اش باشد و چه از جنس قلابی و باسمه ای ساخت جمهوری اسلامی اش ! اما متاسفانه در جامعه ما تعداد این گونه زنان هنوز اکثریت نیست. این نوشته شیرین احمدنیا عزیز واقعا خواندنی است که تا چه حد زنان خود قیصر (باسمه ای) ساز هستند و نهایتا مرد خود را حسود و خشن می خواهند و حتی کتک خوردن خود را هم عیب نمی دانند و آنرا به حساب مردانگی و عشق مردشان می گذارند.
روایت دیگری از این "مردانگی هژمونیک" هست که متاسفانه بسیار متداول تر از بقیه هست. روایت کسانی است که چون نه در خانه و نه در کوچه قیصرند بنابراین سعی می کنند وجه "مردانگی هژمونیک" خود را در محیط کار و به خصوص در برابر زنان همکار خود نشان بدهند. به خصوص هنگامی که با زنانی روبرو می شوند که هم طراز و یا بالاتر از آنها هستند و وارد هیچ گونه رابطه مرد / زنی نیز با آنها نمی شوند. در مقابل چنین زنانی این قیصرها (اعم از واقعی و یا باسمه ای) به شدت دچار بحران هویت می شوند و آنجاست که وارد چرخه غیر اخلاقی می شوند که بسیاری از زنان طعم تلخ آنرا به انحاء مختلف در محیط کار چشیده اند.

مسئله قیصر و مردانگی هژمونیک در واقع چیست به جز داستان و بحران "اقتدار" . کسی اقتدار دارد که نزد دیگران مشروعیت داشته باشد. قیصر در دنیای امروزی ، در دنیای زنان مستقل، در دنیای بچه های اینترنت ، در دنیائی که تعریف قدرت از زور بازو به پول و به اطلاعات رسیده دیگر مشروعیتی ندارد. انقلاب ایران بزرگترین بحران اقتدار را در ایران ایجاد کرد. اقتدار انقلاب آمد بر سر تمامی اقتدار های دیگر نشست اقتدار شاه؛ اقتدارپیر بر جوان ؛ اقتدار مرد بر زن ، .... و بعد از مدتی این نیز رفت. ما اکنون در بحران بزرگ اقتدار به سر می بریم نه تنها در ایران بلکه در تمام دنیا. کافی است که نگاهی به انتخابات بسیاری از کشورها بیندازیم، و یا نگاهی به جنبش دانشجویی و دانش آموزی فرانسه بکنیم، تعریف اقتدار در سی ساله اخیر کاملا تغییر کرده است. برای همین است که دیگر قیصری (با تمام خصوصیاتی که در این دو یادداشت پویان توصیف کرده) وجود ندارد. مردانگی هژمونیک به سرعت در حال تغییر و تبدیل به آن چیزی است که متعلق به عصر ما، عصر تردید حتی در برابر چیستی خود است.

معهذا اگر هنوز اعتقاد دارید که این مردانگی هژمونیک کماکان وجود دارد، برای من تجسم آن افرادی و رهبران پوپولیستی هستند که هر روز بیش از سابق احساس پیامبری می کنند و حس می کنند که باید نظم موجود بر کره زمین را تغییر دهند و از شرق و غرب با نامها و مقام های مختلف، دنیا را با فشار فراوان به سوی جنگ و خشونت سوق می دهند تا مردانگی هژمونیک خود را ثابت کنند. این مردانگی هژمونیکی که با گفتمان دموکراتیک هیچ گونه رابطه نزدیکی ندارد و اساسا غیر دموکراتیک و استبدادی است.
در برابر آن مردانگی و زنانگی مردد روز به روز بیشتر به سوی گفتگو و تعامل پیش می رود. مردان و زنانی که جرئت ندارند خود را مرکز جهان بدانند ودر عوض قدرت شنیدن کلام غیر را دارند، در صورت لزوم در برابر حرف حق و آرامش و صلح به نفع دیگران حتی قدرت عقب نشینی دارند. این مردانگی مردد همانطور که پویان می گوید بر اساس اخلاق خود را تعریف می کند. چرا که مردانگی مردد نسبی است و تنها در ارتباط با دیگران است که معنا پیدا می کند؛ چون ادعایی ندارد؛ چون دروغ نمی گوید؛ چون دیگران را می فهمد و برایشان ارزش و احترام قائل است؛ چون هژمونیک و خفه کننده نیست، و چون جوهرش دموکراتیک است.

Sunday, April 02, 2006

هویت مردد و مسکولینیسم

نوشته جسورانه پویان- راز در مورد بهروز وثوقی و" مردانگی هژمونیک" گمشده ایرانی به نظر من دریچه ورود به تحقیقاتی است که هنوزاغلب مردان وبه خصوص مردان ایرانی در مورد آن مقاومت بسیار نشان می دهند.در روزگاری که بیش از پیش فمینیسم و هم جنس خواهی در جهان از اعتبار و مقبولیت برخوردار می شوند، مسئله بحران هویت "مردانه" مسئله ای است که نباید مردان منکرآن شوند و سر در برف فرو کنند.
"مرد بودن" باید در کنار معیارها و ارزش های جدید جامعه تعریف شود و نه بر حسب تصاویر اساطیری. بهروز وثوقی و ناصر ملک مطیعی، جان وین و گاری کوپر .... تصاویر مردانگی روزگاری بودند که زنان هنوز نه رئیس جمهور می شدند و نه در وزیر خارجه و نه وزیر دفاع (فرانسه). حتی در ایرانی که زنان نه در دولت و نه در مجلس (حتی اگر حضور داشته باشند) قدرتی ندارند، در مدت این 27 سال جایگاه خود را در عرصه های عمومی و خصوصی (این بار با زحمت و تلاش روزمره خود و نه با امر همایونی) چنان تغییر داده اند که زنان ایرانی امروز دیگر ربطی به زنان قبل از انقلاب ندارند.
همیشه فکر می کردم که در ایران چقدر سخت است که آدم "مرد" باشد. واقعا با تعریف های سنتی "مرد بودن" از "زن بودن" خیلی سخت تر است. چند بار در روز باید رگ غیرتت بیرون بزند تا بتوانی به همه ثابت کنی که تو "مردی" ؟! مرد شدن در جوامع سنتی آداب سختی دارد ، باید نباید هایش فراوان است، مرد نباید گریه کند، مرد باید در برابر هر خطری بایستد؛ مرد باید از شرف و حیثیت تمام زنان اطرافش دفاع کند وبرای خاطر آن حتی قابل قبول است که کتک کاری کند و حتی آدم بکشد، باید جنگجو باشد و در نهایت بتواند در تمام شرایط و برای تمام افراد از زن و فرزند تا هر رهگذری "مردانگی" خود را ثابت کند. این مردانگی گاه در خشونت باید شکل بگیرد، گاه در زور بازو و قدرت مقاومت وی در برابر هر گونه فشار روحی و جسمی و گاه در توانائی جنسی وی (که متاسفانه این یکی در تمام دعواهای کوچه خیابانی هم به گوش می خورد). به قول مارگارت مید نگرانی از این که پسربچه مرد نشود خیلی بیشتر از این است که دختر بچه زن نشود.
مردان با نگاه سنتی خود و زنان با نگاه فمینیستی، هویت مردانه امروز را مرتب به زیر سئوال می برند، هویت مردد مردانی را که می دانند جهان تغییر کرده و آنها نیز مانند بقیه مردم دنیا ! نیاز به تعریف دوباره دارند. تعریفی که آنها را منطبق با تغییرات جهان کند. اگر فمینیسم امروز در تمام جهان قدرت پیدا کرده برای این است که زنان ابتدا از موضع قربانی جامعه مرد سالار حرکت کردند و با تحقیقات و سعی و کوشش فراوان موضع خود را ازموضع قربانی به موضع زنی در جستجوی یک هویت جدید تغییر دادند. به عبارت دیگر همانطور که فرانکو لاسکلا محقق انسان شناس می گوید زنان موضع شکست خورده را پشت سر نهادند و به اشکال مختلفی از تعریف مقاومت در برابر جامعه مردانه رسیدند. اما مردان اغلب در موضع مقاومت در برابر تغییر نقش زن و مرد در حوزه عمومی و خصوصی مانده اند.در سالهای اخیر تحقیقات بسیاری بر "مسکولینیسم" به اشکال مختلف شروع شده است. تحقیقات مسکولینیسم خود دارای گرایش های متضادی هستند. برای برخی مسکولینیسم برابر می شود با مچیسم و در برابر فمینیسم رادیکال قرار می گیرد. این نوع مسکولینیسم یا از طریق فمینیست های رادیکال مطرح می شود که همه مردان را در یک کاسه می گذارند و یا از طریق مردانی که کماکان به دنبال همان تصویرسنتی مرد اسطوره ای هستند که جای نفس برای هیچ زن و هیچ هم جنس خواهی نمی گذارد و تنها راهی که می شناسد نشان دادن و اثبات مردانگی خود به دیگران است.
اما مسکولینیسم دیگری نیز پا گرفته که نگاه به هویت مردانی دارد که همان گونه که پویان می گوید نگاهشان به هویت مردانه امروز و تعریفشان از "مردانگی" نگاهی "مردد" و پرسشگراست. نویسندگان و محققان آن مردان و زنانی هستند که نگاهشان به شکل گیری هویت کسانی است که در دنیای متغیر و سریع امروزمانند دیگران دچار بحران هویت شده اند و مشکل می توانند تا جایگاه خود را در جامعه امروز تعریف کنند. گاه مهاجران هستند و گاه رنگین پوستان و گاه کارمندان دون پایه دولتی و گاه بی خانمان ها و گاه تنها مردانی هستند که در برابر زنانی قرار گرفته اند که از موضع قبلی خود فاصله زیادی گرفته اند.
مردان ایرانی هم مانند مردان دیگر جهان و شاید بیشتراز بسیاری دیگر دچار بحران هویت هستند. این بحران هویت در کشورهایی که دولتهای نه تنها مرد سالار بلکه کاملا مردانه دارند بیشتر است به خصوص در کشورهایی مانند ایران که زنان از ابتدای انقلاب در تلاش فراوان برای تغییر جایگاه خود در عرصه خصوصی و عمومی هستند. در بسیاری از کشورهای غربی دولت ها تعریف مردانه ای از خود ندارد (هر چند که مرد سالار هستند) اما زنان و هم جنس خواهان منعی برای حضور در دولت و مجلس و ریاست کشور ندارند. حضور افراد نه بر حسب جنسیت و اثبات مردانگی آنها بلکه بر حسب شایستگی آنها تعریف می شود. در ایران اما حکومت چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب تعریف کاملا مردانه ای از خود دارند. شاید بسیاری از مسائل اجتماعی و سیاسی ما در عرصه داخلی و یا به خصوص بین المللی نیز در پس این تعریف سنتی از مردانگی باشد که دیگر جائی در دنیای امروز ندارد.
به نظر من تحقیق در این مورد برای دانشجویان رشته های علوم اجتماعی و به خصوص مردان ما بسیار لازم است. کتاب های بسیاری در این مورد نوشته شده اما هیچ کدام ترجمه نشده است. من اینجا چند کتاب معرفی می کنم . کتابهای فمینیست هایی از قبیل الیزابت بدنتر، سیمون دوبووار، فرانسواز اریتیه ، مارگرت مید، ... از کتابهای هستند که دیدگاه جنسیتی (زنانه و مردانه) و نه فقط زنانه دارند و به عنوان کتابهای مرجع مطرح می شوند. اما کتابهایی هم هستند که نگاه جدیدتری به مسائل و مطالعات جنسیتی و مسکولینیسم دارند. چند تا از آنها را می نویسم بلکه بدردتان بخورد
Franco La Cecla, Ce qui fait un homme (Modi bruschi, antropologia del maschio)
George Mosse : L'image de l'homme, l'invention de la virilité moderne

Friday, March 24, 2006

آرزو کردن و رها کردن در سال نو

یادداشت محبت آمیز فرناز نازنین را که خواندم دیدم چقدر خوب خواهد بود اگر هر کدام ما خلاصه و نتیجه ای از آنچه که در سال گذشته برما رفت یا به طور عمومی در وبلاگستان و یا به طور خصوصی برای خودمان می نوشتیم. اگر در وبلاگ بنویسیم مسلما چون در عرصه همگانی است مسائل خصوصی مطرح نمی شوند و یا در لفافه مطرح می شوند. اما آنچه مهم است این است که بتوانیم مسیر حرکتمان را مشخص کنیم که از چه نقطه ای به چه نقطه دیگری رسیدیم. این مسئله نه تنها به خودمان خیلی کمک می کند بلکه به مخاطبین مان هم شاید کمک کند و آنها را هم از جائی که ایستاده اند کمی تکان شان دهد. من شخصا دلم می خواهد دو تا مطلب را یادآوری کنم، دو مطلبی که زندگی مرا خیلی تغییر دادند وکماکان دارند تغییر می دهند و زندگی ام را در نیمه آن کاملا متحول می کنند. و دلم می خواهد این تجربه را از من به عنوان یک نوروزانه و یک عیدی کوچک قبول کنید.

یکی این که یاد بگیری که آرزو کنی – مدتهاست که وقتی از افراد از هر سنی (اما به خصوص ایرانی ها) می پرسم که چه آرزوئی داری می بینم خیلی ها آرزوئی ندارند،یعنی هیچ چشم اندازی غیر از آنچه که دارند می بینند ندارند. زندگیشان در "همینی است که هست و تغییرش هم نمی توان داد" خلاصه می کنند. زندگیشان رفتن از نقطه الف به الف (پریم) است و نه از نقطه الف به یا. البته می توان آرزوهای عجیب و غریب و غیر واقعی داشت، می توان هم آرزوهای بسیار کوچک و دم دستی داشت، که تنها روز مره را کمی تغییر می دهند. من صحبتم از آرزوهای بزرگی است که زندگی ما را ممکن است به کلی دگرگون کند.
چند سال پیش دوستی از من پرسید چه آرزویی داری؟ مات و مبحوت نگاهش کردم چون ناگهان متوجه شدم که به جز آرزوهای دم دستی از قرار سلامتی و رفع فلان بلا هیچ آرزوئی برای خودم و دیگران و مملکتم ندارم. دیدم که سالهاست که دیگر حتی جرئت آرزو کردن هم نداشته ام چون فکر می کردم که هیچ وقت هیچ اتفاقی نمی افتاد. دوستم گفت "این جوری که آرزو نمی کنند. باید آرزو را مانند تخم یک گل در خاک بکاری و هر چند وقت یکبار هم آبش بدی؛ اما نباید هر روز خاک را پس بزنی تا ببینی آیا جوانه کرده یا نه؟ یعنی باید یاد بگیری که صبر کنی" به عبارت دیگر باید آرزو را در قلبت بکاری. باید بهش فکر کنی؛ به آن معتقد باشی ، برایش راه پیدا کنی، برایش ریسک کنی، دل بدریا بزنی...

و از همه مهمتر برای رسیدن به آرزویت باید یاد بگیری که رها کنی. با دست پر نمی توان چیزی بدست آورد. برای گرفتن باید دست خالی باشد وگرنه نمی توانی بگیری، وگرنه دوباره از دستت در می رود. رها کردن یکی از سخت ترین کارهاست اما زمانی که دیگر هیچ چیزی را نداری که رها کنی بهترین زمان برای بدست آوردن است. البته بستگی به نوع آرزو دارد، ممکن است از لحاظ ارزشی برای برخی مثبت باشد و برای برخی منفی. اما به هر حال باید برای رسیدن به آرزوها انتخاب و حرکت کرد. وگرنه هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. برای برخی آرزوها باید مادیات را رها کرد؛ برای برخی دیگر عشق و وابستگی های عاطفی را رها کرد، زمانی شعار را برای رسیدن به عمل و اتفاق باید رها کرد. بگذریم که هستند کسانی که مملکت و حیثیت و اعتبار و... را در ازای چیزهایی که ارزشش برای آنها بیشتر است رها می کنند.
آنچه که مهم است این است که آرزو و رویا در تحولات بعدی زندگی ما چه از لحاظ شخصی و چه از لحاظ اجتماعی و سیاسی نقش بزرگی بازی می کنند. مگر نه اینکه داستانها و فیلم های تخیلی – علمی نقش بسیار بزرگی در تحولات علمی جهان داشتند؟ ما هم امسال هر چه را که می توانیم آرزو کنیم اما سعی کنیم که آرزویمان را عملی کنیم یعنی برای آنها کاری بکنیم، کمی فداکاری مثلا. حال اگر هم چندین و چند سال طول کشید بر حسب بزرگی آرزو اشکالی ندارد.

Tuesday, March 21, 2006

نوروز در تهران

سیبستان از نوروز در لندن می نویسد و از دلتنگی های نوروز بارانی در لندن. از دلتنگی شهری که نوروز هنگام کسی به دیدن کسی نمی رود ؛ او از نوروز مهاجران صحبت می کند. راست می گوید یادم رفته بود چفدر نوروز در خارج از ایران دلگیر و بی معنا می شود. نه تنها در لندن بارانی ، حتی در لوس آنجلس آفتابی هم نوروز بی معنا می شود. چون در لوس آنجلس هم به شکل دیگری نظم طبیعت متفاوت است. در مدتی که در لوس آنجلس بودم از دیدن گاه به گاه درختانی که به ناگاه وسط زمستان هوس شکوفه کردن می کردند عصبانی می شدم. هر چیزی جای خود دارد. نباید به بهار بی حرمتی کرد و وقت و بی وقت او را احضار کرد.
سیبستان از نشانه شناسی نوروز می گوید. فکر می کنم کنار تمام چیزهایی که او نام برده؛ یک عنصر دیگر را هم باید اضافه کرد که تنها برای تهرانی ها معنا دارد. آن هم اینکه تنها زمانی که تهران قابل زندگی می شود نوروز است. چون خیلی ها از تهران می روند. چون تهران خلوت می شود. نوروز برابر می شود با نفس کشیدن در تهران ! تنها زمانی که می توانی ببینی که تهران نهایتا شهر زیبائی است، که می توانی ببینی که قله دماوند چقدر نزدیک است ؛ که این شهر عظیم چگونه بین کوه های مختلفی از شمال و غرب و شرق گرفتار آمده و تنها راه فرارش در جنوب به بیابان است آنوقت دلت برای این دایناسور بیچاره تهرانی می سوزد که چگونه گرفتار ما آدمها آمده است.
نوروز تنها زمانی است که تهران شبیه یک شهر انسانی می شود. شهری که در بزرگراهها و خیابان هایش اتوموبیل در حد معقول است ، شهری که در روز می توانی حد و حدودش را کم و بیش ببینی و شب هم حتی ستاره بشماری ، شهری که آدمهای آن بهم فحش نمی دهند؛ عبوس نیستند؛ شلخته و بد لباس نیستند؛ بلکه همه منظم و مرتب لباس پوشیده اند و به هم لبخند می زنند و به هم عیدی می دهند و به دیدن هم می روند. نوروز تهران تبدیل به یک شهر واقعی می شود و آدمهاش هم تفریبا شبیه به شهروند ها ی واقعی...

اما نوروز امسال متقارن بود با اربعین حسینی. نوروزی که باعث شد تا یک بار دیگر دو ضلع اساسی مثلث (ایران، اسلام و مدرنیته) با یکدیگر وارد جدال بزرگی شوند تا حفانیت خود را به ثبوت برسانند. عید و عزا با هم وارد کارزار شدند، اما چه کارزاری. در ایران هر چه شود باز هم نوروز پیروز بود و هست... شاید جالب ترین نمود آن در زمان تحویل در کانال 3 تلویزیون جمهوری اسلامی بود که در کمال ناباوری بر روی دعای دم عید صدای طبل و دهل گذاشتند و روایت جدیدی از تحویل سال به سبک موسیقی پیتر گابریل ارائه کردند که به نهایت پست مدرن بود ولی آخر خیلی ها نفهمیدند که آیا سال تحویل شد یا نه؟ از طرف دیگر در بیشتر محله های تهران همزمان با تحویل سال صدای انفجار ترقه و نارنجک ها بود که تهران را می لرزاند. انگار که تمام بچه ها در سطح شهر با هم قرار گذاشته بودند تا یادآور صدای توپ تحویل برای آدم باقیمانده در تهران شوند.
امامزاده ای نزدیک به ما از صبح دیروز دور تا دور روی هره ها سبزه و گل های سینه ره رنگ وارنگ گذاشتند و در وسط این همه سبزه و گل هم فرش پهن کردند و مردم هم آمدند تا عزاداری کنند بعد هم شام و نهار دادند و همه به خوبی و خوشی رفتند سراغ زندگیشان. این هم بیشتر از اینکه شبیه به عزاداری باشد شبیه به یک مهمانی محلی بزرگ و خوب بود. اما مهمانی که خیلی پر سر وصدا بود. مهمانی که صاحب خانه زیاد مراعات همسایگان را نکرد وعزاداری را تمام روز با صدای بلندگوها به همگان تحمیل کرد ، آنهم دم عید، دم نوروز... خیلی بد است رعایت همسایه نکردن
پا به پای عزاداری در امامزاده ، تلویزیون را روشن کردیم تا لحظه تحویل را از دست ندهیم. با برنامه عزاداری امسال و برای احتراز از شنیدن ناله و گریه و نوحه لاجرم مرتب در حال کانال چرخانی بودیم تا بلکه جایی بویی از عید استشمام کنیم. تمام کانال ها شدیدا مردانه و همگی سیاه پوش بودند. اما در این میان یک چیز جالب پیدا کردیم که در نوع خود واقعا بی نظیر بود : دریکی از کانال ها (فکر می کنم که کانال یک بود) در یک صحنه آرائی که بیشتر به درد فیلم "بچه رزماری" می خورد هفت سین سیاهی چیده بودند با لاله ها و رزهای سیاه. تا به حال فکر نکرده بودم که هفت سین را می توان با محتوی دیگری غیر از عید نوروز و پیام زندگی چید. یعنی هفت سین را که تمام آن نشان زندگی است را می توان با مرگ در آمیخت و نشانه های زندگی و بهاررا با رنگ سیاه آعشته کرد و به آن محتوی عزا داد. خلاقیت می خواهد تا بتوانی چنین کنی و هفت سین سیاه بچینی و این همه گل سیاه و گران قیمت و نایاب پیدا کنی تا نهایتا بتوانی مثل همیشه بین دو صندلی عید و عزا بنشینی و خوشحال باشی از اینکه به هیچکدام نه نگفتی ! آفرین به این همه خلاقیت