Sunday, June 25, 2006

بحث های وبلاگی

فرانکولای عزیز به مطلبی پرداخته که در شرایط فعلی (و البته در شرایط گذشته و احتمالا در آینده نیز) بحث بسیار مهمی است.
برای درک مسئله؛ اول شما را به دو پست اخیر آقای یزدان جو در مورد قاعده بازی و نیز تعیین تکلیف ارجاع می دهم و بعد می پردازم به دو نکته ای که به نظر من در این بحث مهم است. آقای یزدان جو دراین دو پست بر سر «انتخاب اخلاقی» و «تشخیص عقلانی» افراد در مورد وقایع روز و شرکت فعال آنها و نیز در مورد وبلاگ نویسی با خانم دکتر احمدنیا بحثی را شروع کرد و چون بحث گسترده است من هم نظرات خود را گفتم. آقای یزدان جو به درستی از" تکلیف" روشنفکران ؛ سیاستمداران؛ روزنامه نگاران؛ پزشکان؛ استادان دانشگاه؛ قاضی ها و حتی رئیس جمهور و غیره در برابر دیگران در جامعه مدنی سخن می گوید. اما مسئله ای است که فراموش شده از قرار

یک - با این مسئله که در یک جامعه مدنی برای شهروند واقعی شدن هر کس تکالیف خاص و عام دارد کاملا موافقم. مسلما هر یک از اقشاربالا در قبال دیگران بر حسب جایگاه و مقام و دانشی که دارند تکالیف خاص دارند که اگر به آن ها عمل نکنند حداقلش این است که به لقب "بی وجدان" مفتخر می شوند؛ واگر به تکالیف عام شهروندی عمل نکنند که به القابی نظیر"وحشی" و "حیوان" و مسلما در تهران به لقب "دهاتی" مفتخر خواهند شد. برای مثال هنوز خیلی ها هستند که آشغال خود را به خیابان پرت می کنند و با آب خوراکی آسفالت خیابان آب می دهند از وظایف خاص بگذریم که فکر می کنم همه ما درد بی وجدانی را کشیده ایم. در این مورد صد در صد با شما موافقم... اما در این میان مسئله بسیار مهمی از یاد رفته است و آن اینکه، آن سر مسئله "تکلیف" در جامعه مدنی مسئله "حق" وجود دارد. حق سیاسی؛ حق اجتماعی؛ حق بیان، حق اقتصادی... برای این که یک جامعه مدنی به تمام معنا وجود داشته باشد باید این حق و تکلیف در کنار هم هر دو موجود باشند و بدون یکی از آنها جامعه مدنی در واقع وجود ندارد. متاسفانه در مملکت ما ظاهرا یک عده فقط حق دارند وهیچ تکلیفی ندارند و یک عده تنها تکلیف دارند و هیچ حقی ندارند. هنوز انگار یک عده ارباب هستند و یک عده رعیت !

بنابراین اگر حق تجمع و تظاهرات در ایران وجود نداشته باشد؛ تکلیف شرکت در آن نیز وجود ندارد. زیرا امنیت اشخاص به خطر می افتد؛ به خصوص اگر جنبش هنوز نتوانسته باشد به اندازه کافی توجه عامه را به خود جلب کند. اگر جنبش آنقدر بزرگ شود که مانند جنبش دانشجویان در فرانسه در چند روز پیاپی دولت را به عقب نشینی وادار کند مسلما تکلیف "تکلیف" متفاوت می شود. البته با این صحبت می رسیم به این که خوب ما در ایران حق خیلی چیزها را نداریم و آیا باید دست روی دست بگذاریم و بشینیم ببینیم کی و چه کسی حق را در زرورق تقدیم ما می کند؟ یا باید حق را کم کم در هر زمینه ایجاد کنیم؟ آیا مهم این است که تنها 100 و یا 200 نفر را جمع کنیم و در برابر خیل مردم بی تفاوت و خسته که می گذرند و فکر می کنند مسئله زنان فقط روسری است و لبخند کجی تحویل دیگران می دهند فحش و کتک بخورند که داریم حق خود را بگیریم؟ و یا باید کار سیاسی و فرهنگی اساسی کنیم تا مسئله زنان نه تنها مسئله اکثریت زنان بلکه مسئله مردان نیز شود ومسئله عابرین هم باشد و لااقل بدانند که برای چه تجمع صورت گرفته (توجه دوستان را به گزارش های متعدد شرکت کنندگان در تظاهرات جلب می کنم.)
و اما یک سئوال اساسی آیا واقعا مشکل ما فقط جمهوری اسلامی است و یا خودمان هستیم که چنین با خود می کنیم؟ آیا ما خودمان اصولا مردمی هستیم که معنای حق و تکلیف را بدانیم و به آن عمل کنیم؟ (حتی در مورد نزدیکانمان؟ یا سر کار؟) آیا زمانی که قرار به رای دادن است از حق رای دادن خود و تکلیف شهروندی خود استفاده می کنیم؟ فکر می کنم آسان بشود جواب داد که ما هنوز چقدر مسئله فرهنگی داریم. پس باز هم تکرار می کنم فکر می کنم که"زمانی که حق و یا امنیتی برای احقاق حقوق خود نداریم؛ باید لااقل بتوانیم چارچوب و هزینه های اعمال خودمان را با در نظر گرفتن شرایط انتخاب کنیم و تنها این که ما که هستیم و چه کاره هستیم دلیل شیرجه در شرایطی که از پسش برنمی آییم نیست. پس از این همه مدت آیا کسی به فکر رامین هست؟ چه شد چطور است؟

مسئله بعدی مسئله ای است که شما چند بار مطرح کردید که آیا وبلاگ جایی است که می توان هرچه دل تنگت می خواهد بگویی یا خیر؟ آیا وبلاگ یک فضای عمومی است که چون آن را منتشر می کنیم و بنابراین نمی توانیم در آن بحث های خصوصی را مطرح کنیم؟ می دانید سالهاست که وبلاگ می خوانم و تازگی ها هم کمی وبلاگ نویس شده ام. از زمانی که مستعار نویسی را کنار گذاشتم و نگاه ها جلب شد که من چه می نویسم به شدت دچار خود سانسوری شده ام و برای همین وبلاگ نویسی برایم سخت شده است. اما این مسئله باعث شده خیلی به این مسئله فکر کنم آیا من در وبلاگم نمی توانم مسائل شخصی خودم رامانند افراد دیگر بنویسم ؟ آیا وبلاگ من کماکان باید تصویر اجتماعی من باشد؟ نمی دانم اما مسئله دیگری را بگذارید برایتان بگویم.
یکی از استعدادهای شگرف ما ایرانی ها که قادریم حتی فضاهای عمومی شهری مانند پارک ها را به فضای خصوصی خود تبدیل کنیم. عصرهای تابستان و روزهای جمعه سری به پارک های تهران بزنید. ببینید چگونه خانواده ها سفره پهن کرده اند و در یک متری یکدیگر نشسته اند با شلوار پیژامه جلوی چشم همه پاسور بازی می کنند !! و احیانا لبی هم با "شیشه آب دماوند" البته تر می کنند، آن یکی دراز کشیده و کتاب می خواند ؛ خانم غذا درست می کند و دو عاشق جوان هم در آن سو چشم در چشم هم دوخته اند و قربان صدقه یکدیگر می روند ؛ آن یکی چهچه می زند. و اتفاقا در آن لحظه نیروی انتظامی نه وجود دارد و نه اگر هم باشد اعتراض می کند. چرا چون یک حرکت اجتماعی است که همه بر آن صحه گذاشته اند. فضای عمومی پارک تبدیل به حیاط شخصی و خصوصی خانواده هایی می شود که در مجاورت یکدیگر و جلوی چشم تمام عابران صحنه هایی از زندگی روزمره خود را برای عموم نمایش می دهند.
وقتی ما چنین استعدادی برای خصوصی کردن فضای عمومی – شهری داریم چرا فکر می کنید که باید از فضای دلپذیر و مجازی وبلاگستان صرف نظر کنیم و در کنج خسته کننده حرفهای روشنفکری بمانیم؟ مگر ما که هستیم؟ فوقش چهار نفر رد می شوند (مثل توی پارک) نگاهی می کنند و متلکی می اندازند ! خوب به قول فرنگی ها
So what?

Monday, June 19, 2006

انتخاب احساس به جای عقل

می خواستم بحث نسلها را ادامه بدهم اما فراخوان الپر نگذاشت ! (البته به زودی ادامه خواهم داد) پارسال همین موقع مطلبی در این مورد نوشتم به آن مطلب می خواهم چند نکته دیگر را نیز اضافه کنم :
یک - روز رای گیری دردوردوم با دوستانم رفته بودیم درشهرو به خصوص در جنوب شهرمی گشتیم و با افراد مختلف به خصوص در ستادهای احمدی نژاد گفتگو می کردیم؛ هنوز باور نداشتیم که احمدی نژاد ممکن است انتخاب شود ولی فکر می کردیم باید بدانیم چه کسانی و برای چه به وی رای می دهند. آنچه جالب بود این بود که بعضی ها بودند که می گفتند ما دور اول به دکتر معین رای دادیم اما این بار به احمدی نژاد رای می دهیم چون این دو به میان ما امدند و با ما حرف زدند؛ رفسنجانی پایش را این طرفها نمی گذارد. افراد دیگری بودند که می گفتند احمدی نژاد می داند ما چه می کشیم و چه زندگی داریم حتما برای ما کاری می کند اما رفسنجانی هیچ اطلاعی از وضعیت زندگی ما ندارد و بنابراین به درد ما هم نخواهد رسید. آنچه که جالب بود این بود که بسیاری را در جنوب شهر دیدم که دور اول به معین رای داده بودند و دور دوم به احمدی نژاد ! پس در اینجا یکی به وجوه اشتراک معین و احمدی نژاد نزد مردم نگاه کنیم و دیگر به وجوه افتراق بین آنها و رفسنجانی.

دو - بسیاری می گفتند که بعد از آخرین صحبت های احمدی نژاد در تلویزیون تصمیم گرفتند که به او رای دهند: "چون اون شب خیلی خوب حرف زد. خوب چه گفت ؟ والله یادم نیست چه گفت ولی خیلی خوب بود !"

سه - برخی فکر می کردند که چون آن بار خاتمی که فردی ناشناس بود و کسی برای وی تبلیغ نکرده بود آمد و چنین کرد بنابراین یک بار دیگر حتما تاریخ به همان شکل تکرار می شود. فردی را که در حاشیه قرار داشت و "مظلوم تر" به نظر می آمد انتخاب کردند تا کسی که در مرکز قدرت قرار داشت انتخاب نشود. برای همین فکر می کنم تا حد زیادی بتوان این دو انتخابات را از لحاظ روانشناسی اجتماعی با هم مقایسه کرد. امروز بسیاری فهمیدند که انتخاب خاتمی هم در واقع انتخاب دموکراسی نبود بلکه انتخابی کاملا احساسی بود. انتخاب "نه" بود و نه انتخاب "آری".

چهار - روزی که برای بار اول خاتمی انتخاب شد، در میدان تجریش در زیر پوستر تبلیغاتی وی با رنگ قرمز بزرگ نوشته بودند ایران عاشق شده ! فکر می کنم این پوستر شرح تمام گرفتاری ما باشد. این بار ایران عاشق نشد اما باز هم کاملا احساسی عمل کرد چون خیلی ها رفسنجانی را دوست نداشتند، بنابراین به کسی رای دادند که چیزی از او نمی دانستند و یا اگر هم می دانستند خیلی برایشان مهم نبود زیرا او در مرکز قدرت قرار نداشت. چون در حاشیه بود بنابراین مظلوم بود ما هم که فریاد فرهنگ مظلوم پروری مان به آسمان هفتم است بنابراین به مظلوم رای داده شد.
تحلیل من این است که برای انتخابات در ایران هنوز راه درازی در پیش داریم. فعلا داریم تمرین و شاید ادای دموکراسی و شهروند شدن را در می آوریم. هنوز یاد نگرفته ایم که عقلانی تصمیم بگیریم. در روزهایی که با دوستان خبرنگارم درشهر می گشتیم حتی یک نفر محض نمونه نگفت به احمدی نژاد و یا رفسنجانی رای می دهم چون چنین برنامه ای و یا چنین گرایشی دارند. به ندرت کسی پیدا می شد که اندکی از برنامه های اقتصادی – اجتماعی – سیاسی و فرهنگی کاندیداها خبر داشته باشد. همه تنها به "دیده" و "شنیده" هایشان استناد می کردند. کماکان مثل همیشه در صحنه سیاسی هم مانند صحنه اجتماعی – شهری آنچه که پیروز شد همان "ظاهر" بود و نه باطن که در پس همان حجاب ظاهر مانده بود. حال گیریم که ظاهری کاملا متفاوت و مخالف با آنچه که ما انتظار داشتیم بود. اما به هر حال احمدی نژاد چون ظاهری مظلوم داشت؛ بنابراین انتخاب شد !!

پنج - این شاید از مضار نداشتن حزب های فراگیر در ایران باشد. عملکرد و پیشینه تاریخی احزابی مانند احزاب سوسیالیست و کمونیست و یا جمهوری خواه و دموکرات در فرانسه و امریکا وایتالیا و دیگر کشورهای غربی اجازه می دهد تا زمانی که فردی کاندیدای شود افراد کم و بیش بدانند بسته به وابستگی وی به آن احزاب با چه کسی طرف هستند؛ رئیس جمهور چه برنامه های خواهد داشت و سیاست کلی به چه سوئی خواهد رفت. انتخاب افراد مستقل و غیر حزبی در غرب تا جائیکه من می دانم هیچ گاه به پیروزی منجر نشده است. اما در ایران در انتخابات اخیر بیشتر به سوی افراد غیرحزبی و بنابراین حاشیه ای می رویم که اتفاقا هر یک نماینده گرایشی آشکار و یا پنهان در بین مردم و یا سیاستمداران هستند. اما هنوز جمعی و یا حزبی حرکت نمی کنیم. زیرا نه احزاب ما واقعا حزب هستند و پیشینه و عملکرد تاریخی دارند و نه اصولا اصل انتخابات در ایران معنا ی واقعی دارد و نهادینه شده است. در چنین وضعیتی انتخاب سیاسی یک وجه اش سیاستمداران است ولی وجه دیگرش خود مردم هستند که تصمیم می گیرند به چه کسی رای دهند و یا ندهند. به نظر من انتخاب خاتمی و بعد احمدی نژاد هر دو جزو درس های بزرگی است که ما باید درست انها را تحلیل کنیم و یاد بگیریم. اینکه احساسی عمل کنیم و یا عقلانی شاید فرق بزرگ ما با کشورهای باشد که دموکراسی و شهروند بودن در آنها نهادینه شده است. برای شهروند واقعی شدن هم هنوزراه درازی در پیش داریم.

Sunday, June 18, 2006

تفاوت و تشابه نسلها


یکی از تحقیق های بی نظیری که در سالهای اخیر انجام شده مجموعه کتابهای تاریخ ادبیات کودکان ایران است که تالیف زهره قایینی و محمد هادی محمدی و البته با کمک دستیاران متعدد دیگراست. این کتابها که از دوران باستان تا ابتدای انقلاب اسلامی را در برمی گیرد و حدود 10 جلد است (هنوز تمامی آن انتشار نیافته است) از سوئی به جایگاه کودک درجامعه و در اعصار مختلف (با تحلیل های جامعه شناسانه) و از سوی دیگر به مسئله آموزش و پرورش؛ مدرسه ها؛ کتابهای داستانی؛ مجله های کودکان؛ ادبیات تطبیقی کودکان و تقریبا تمام آنچه که به کودکان ایران تا زمان انقلاب مربوط بود می پردازد.

اما صرف نظر از اهمیت این تحقیق فوق العاده که خواندن آنرا به تمام علاقه مندان جدا توصیه می کنم؛ با طرح روی جلد کتاب پنجم از این مجموعه می خواهم بحث جدیدی را شروع کنم. عکسی را که ملاحظه می کنید که در واقع پوستر این کتاب است عکس دوسالگی مادرم با نقاشی خواهرم ثمیلا امیرابراهیمی است. بعضی از آدمها قیافه و نهادشان در طول عمرشان زیاد تغییر نمی کند. مادر من هم از همین دست آدمهاست. همانطور که در این نقاشی خواهرم ثمیلا ترسیم کرده ازکودکی تا به امروز همیشه سعی اش بر این بوده که از کادرسنتی و قالبهای اجباری جامعه بیرون بیاید و با تمام قوا دردنیای امروززندگی کند و به خصوص سعی کند که از زندگی لذت ببرد. تن به خمودگی و افسردگی نمی دهد. آنقدر مبارزه می کند که همه ما متحیر می مانیم. تفاوتش با ما تن ندادن است به قالب و کادر

زمانی که اختلاف نسل مادرم را با خودم می بینم و زمانی که تفاوت زندگی خودم را با جوانان امروز مقایسه می کنم می بینم ما ایرانی ها چه راه عجیبی رفته ایم. در مقایسه با نسل های پیشین و نسل های بعدی فکر می کنم که نسل طلائی ایران نسل مادر و پدر من و همسن و سالان من بوده است. یعنی کسانی که امروز بیش از 70 سال عمر دارند و زندگی خود را در واقع پس از جنگ جهانی دوم شروع کردند و علی رغم سختی ها و کمبود های آن دوره زندگی داشتند که ما خوابش را هم نمی بینیم ! به قول مادرم که می گوید بزرگترین خوشبختی نسل آنها این بود که وسعت خواسته هایشان بسیار کمتراز ما (تازه ما نسل میانسال و نه نسل جوان امروزی) بود. بنابراین با آنچه که داشتند خوش بودند و بی خیال زندگی می کردند.
در واقع فکر می کنم اصل تفاوت در همین تغییر بیش از حد "وسعت خواسته ها" باشد. پس از جنگ با رواج مدرنیته در زندگی روزمره هم زندگی ها راحت تر می شد و هم هنوز وسعت مصرف بسیار محدود بود. اما وسعت مسائل اجتماعی هم تا این حد نبود. فساد به این شکل رواج نداشت؛ آدمها ساده ترو بهتر بودند. در این سالها کار کردن در ادارات و سازمانها و کارخانه ها رواج بیشتری پیدا کرده بود و در نتیجه افراد نسبت به نسل قبلی خود پولدارتر بودند و از سوی دیگر به تدریج وسائل راحتی امروزی و مدرن به تدریج راه به خانه های ایرانی هم پیدا می کرد. داشتن ماشین و تلویزیون و یخچال و رادیو از علائم اصلی زندگی مدرن و اتفاقهای عالی در زندگی زوج های جوان بود. گردش کردن در خیابان لاله زار و استانبول هم دنیایی داشت. معنای زندگی ؛ تفریح و کار متفاوت بود.
حتی زمان ما نیز همه چیز خیلی آسانتر بود. جمعه ها معنای دیگری داشت. مثل الان نبود ! یادم هست بچگی ام جمعه ها برایمان واقعا استثنائی بود. یا دوچرخه سواری جمعی در خیابانهای جنب سهروردی بود و یا نهار در رستوران هایی مانند هات چاپ که در خیابان ولی عصر درست روبروی خیابان میرداماد قرار داشت و چیز برگر های عالی داشت ویا رفتن به پیک نیک در دربند و کرج و دماوند. تفریحات و زندگی ما هم در آن سال ها ربطی به زندگی امروزه ای که داریم و ساعتها سر کامپیوتر و یا ماهواره و یا پشت ترافیک هستیم نداشت.
این نوشته تنها از روی نوستالژی نیست بلکه غلیانی است برخاسته از خواندن کتابی راجع به تفاوت و شباهت نسل هایی که تغییرات اساسی در جهان ایجاد کردند. سعی می کنم که به زودی در این مورد باز هم بنویسم . اگر شما هم مطلبی داشتید و نوشتید خیلی خوشحال می شوم

Monday, June 12, 2006

تخریب

وقتی درشهری مانند تهران دنبال خانه می گردی، اغلب یکی از بزرگترین مشخصات مسکن خوب برایت سکونت دریک محله ساکت است. اما محله ساکت چیست؟ محله ای که در درجه اول دور از خیابانهای بزرگ و اتوبان ها باشد. چنین جائی پیدا می کنی و خوشحالی ازسکونت در محله ای آرام. بعد ناگهان یک روز صدای پتک های عظیمی از خواب بیدارت می کنند. چه شده؟ هیچی خانه روبرویی را دارند تخریب می کنند. فکر می کنی این خانه که قدیمی نبود تازه خانه خیلی قشنگی هم بود. اما نه؛ فقط صاحبخانه جدید یک آدم پولداری است که فکر کرده این خانه خوشگل آجری را خراب کند و یک "مجتمع" بسازد و به جای یک خانوار در آن 20 خانوار زندگی کنند. خوب منظره روبروی خانه ات که از بین رفت اما فکر می کنی چه باید کرد باید تحمل کرد چند ماه دیگر تمام می شود. اما هنوز یکی دوماهی از دوران سکوت نسبی نگذشته که ناگهان همین صدا دوباره این بار در همسایگی دیوار به دیوارت می آید. خانه بغلی هم فروش رفت و صاحبخانه تصمیم گرفت که آنرا خراب می کنند که یک مجتمع دیگر بسازند. چند ماه بعد همین سناریو در بالای سرت صدا تکرار می شود و در یکی از همین مجتمع هایی که زندگی می کنی یک بابای دیگری پولش زیادی کرده و تمام در و دیوار خانه را می خواهد بکوبد که "دکور" درست کند ! چرا؟ چون ما به جز تخریب کار دیگری از قرار یاد نگرفته ایم؛ آدمهای پولدار ما بلد نیستند از پولشان استفاده درست کنند، تنها یاد گرفته اند که آنچه را که هست خراب کنند و "چیز" دیگری به جای آن بسازند که البته این "چیز" چون در ذهن سازنده عمری بسیارمحدود و تاریخ مصرف کوتاه مدت دارد از ابتدا آماده تخریب ساخته می شود. زیرا ما اعتقاد به تخریب داریم ، بقای ما تخریب و ساخت موقت است ! تهران یک کارگاه ساختمانی عظیم است و تخریب هم ملکه ذهن ما شده .

اما آیا این مسئله تنها مسئله مسکن و شهرسازی است؟ اینکه به یک ساختمان ده بیست ساله بگوییم کلنگی ، اینکه هر روز خیابانها را به یک بهانه خراب کنیم ؛ اینکه هر روز قیافه شهررا تغییر بدهیم و به جای برنامه ریزی دراز مدت و پایدار برای آن راه حل های ابتدای و کوتاه مدت و تنها پر هزینه ای در پیش بگیریم که تنها چاره اش تخریب در چند سال بعد خواهد بود. چرا؟ چون بعد از چند سال دلمان را می زند؟ چون دیگر مد نیست؟ چون باید پولمان را بالاخره جوری خرج کنیم؟ چون تخریب آسان تر از درست ساختن است؟

مسئله تخریب مسئله فرهنگی است که رسالت "بودن و پایداری" را در" تخریب و در موقتی بودن " می داند، تخریب آنچه که وجود دارد. زیرا شاید اعتقاد داریم که خودمان سازنده بهتری هستیم ! تخریب مهمترین عملکرد ما در ایران امروز است ! تخریب سیاسی؛ تخریب فرهنگی؛ تخریب اقتصادی، تخریب شخصی و نهایتا تخریب زندگی (معنوی و جسمی) . یک معنای دیگر تخریب، مرگ است. شعار "مرگ بر این و مرگ بر آن" شعار همیشگی انقلاب بوده و هست. امروز زمانی که وبلاگ جوان 17 ساله استشهادی را خواندم که رسالت خلقت خود را در مرگ همزمان خودش و دیگران می داند، به نظرم آمد که این جوان کاملا در مسیر فرهنگ و خط فکری "تخریب" فرار گرفته. نوشته اش از لحاظ جامعه شناسی جالب است. راست است اگر هر کدام ما زندگی مان را مانند محمد مسیح بنویسیم که با چه تربیتی بزرگ شدیم ؛ چه شنیدیم؛ چه دیدیم ، چه کسانی برای ما الگو شده بودند؛ امروز رفتارمان برای خودمان هم معنا دار تر می شود. محمد مسیح با آثار مرگ و تخریب و جنگ بزرگ شد؛ بنابراین زندگی و سازندگی برای او همان معنا را که برای جوانی که به دور از این وقایع بزرگ شده مسلما ندارد. زندگی و سازندگی برای وی تنها درمرگ و تخریب معنا پیدا می کند. آنهم نه فقط مرگ خودش بلکه مرگی استشهادی که دیگرانی را هم با خود ببرد.
پریروز دخترجوان و ناشناسی به من زنگ زد و با صدائی که از قعر چاه می آمد گفت خانم لطفا چند راه غیر قابل برگشت برای خودکشی به من بدهید. گفتم چرا؟ گفت چرایش بماند برای خودم تنها خواهش می کنم به من چند راه خوب توصیه کنید و زمانی که جواب مورد علاقه اش را نگرفت بدون کلامی گوشی را قطع کرد. آیا می خواست من را نیز شریک تصمیم مرگ خود کند؟ آیا جرئت رفتن تنها را در این راه نداشت؟ آیا می خواست بار گناه را با کسی دیگر نیز تقسیم کند؟ به دنبال دلگرمی نبود... احتمالا محمد مسیح می گوید من رسالت دارم برای مرگی که برای من مقدس است؛ اگر لازم باشد بقیه را نیز با خود خواهم برد. در حالیکه این دخترک شاید تنها می خواهد پایانی بر زندگی بگذارد که تنها رنج بود برایش و نهایتا هیچ معنا و آینده ای برای آن نمی دید. اما در اصل تفاوت آن دو چیست؟ به نظرمن هیچی. آنها هر دو تخریب را بهترین و تنها راه زندگی می دانند. رسالت خلقت شان تنها در رفتن و مرگ و تخریب معنا پیدا می کند اما نه مرگ تنها ! در این میان همراه لازم دارند؛ هر کدام به یک نوع. مانند تمام تخریب های که در شهر تهران می شود که نه فقط خانه خود را ویران می کنند بلکه خانه های دیگر را نیز ترک می اندازند و پتک بر سر دیگران می کوبند. در هر تخریبی همراه می خواهیم.
اما حرف من این است برای تخریب کافی است که چند بمب زیر ستون های اصلی یک ساختمان عظیم که سالهای سال برای ساختن آن کار شده بگذاریم، کافی است که زندگی؛ رفاقت ؛ کار و یا عشقی چند ساله را با حرف و عملی نابود کنی اما برای ساختن (به معنای واقعی و نه گذرا و آماده تخریب) چقدر باید وقت گذاشت؟

Friday, June 02, 2006

کوری

چند سال پیش که کتاب کوری (خوزه ساراماگو – ترجمه مینو مشیری) را می خواندم دو سه بار چنان عصبانی و ناراحت شدم که کتاب را پرت کردم به دیوار. ( هیچ وقت برای هیچ کتابی چنین عمل فجیعی از من سر نزده بود !) اما خشونت و دد منشی که در این کتاب بود شبیه به خشونت های معمول دیگر نبود. خشونتی بود که بعلت فقدان ناگهانی حسی عارض همه شده بود و در این راه هم مسلما عده ای خشونت فعال بر علیه دیگران داشتند و عده ای هم لزوما و مثل همیشه قربانی آنان بودند. آنچه در این کتاب جالب بود فقدان همگانی یکی از مهمترین حس های پنج گانه بود که مانند یک اپیدمی در کشوری عارض شده بود.
در اواخر کتاب زمانی که افراد کم کم از زندانها و قرنطینه ها گریختند و به شهرها بازگشتند ، تازه متوجه شدند که تمام آنچه که بشر در طول هزاران سال اندوخته و یاد گرفته بود دیگر کاربردی ندارد. ازبهداشت و کتاب و روزنامه و تلویزیون گرفته تا سیستم لوله کشی آب؛ خانه ها، خیابانها، وسائل نقلیه؛ مزارع ؛ کشاورزی؛ کارخانه ها؛ (اقتصاد؛ فرهنگ؛ جامعه؛...) همه چیز می بایستی برای انسان جدیدی "بازبینی" شود که اصولا دیگر بینائی ندارد. جامعه کم کم کوری خود را قبول و باور کرد که باید دوباره جامعه ای دیگر بسازد؛ جامعه ای که در آن بینائی حذف شده، ... که ناگهان همان گونه که کوری آمده بود همانگونه نیز ناگهان رخت بر می بندد و انسانها می مانند و خاطرات ماهها و شاید سالها کوری جمعی و قساوتهایی که تنها مخصوص زمانی است که مستاصل به دنبال پر کردن سوراخ آن حسی هستی که دیگر وجود ندارد.
زمانی که این کتاب را می خواندم مرتب به یادم می آمد که اگر چنین کتابی وجود دارد تنها به این دلیل است که در این میان کسی از اپیدمی گریخته است تا بتواند ببیند و روایت کند. اگر راوی کور بود در حقیقت کتابی وجود نداشت. اطلاعات سمعی برای چنین کتابی کافی نیست، ناظر و مشاهده گر لازم است. آنجا بود که فکر کردم در واقع تا زمانی که حتی یک فرد بینا در میان افراد نابینا وجود داشته باشد؛ باز هم آن کوری، مطلق نیست. زیرا فرد بینا این قدرت را دارد تا چشم دیگران باشد و دنیا را برای آنها روایت کند. هر چند روایت تنها روایت او باشد؛ (وهر چند مانند داستان این کتاب راوی بینائی خود را از دیگران پنهان کند اما نهایتا تنها اوست که امکان روایت داستانها را برای دیگران دارد). زمانی کوری مطلق هست که هیچ کسی نیست که از رنگ آسمان واز دنیای رنگین و پرشکل و شمایل خبر دهد. کوری مطلق زمانی است که نه تو کسی را ببینی و نه کس دیگری تورا ببیند. نه تو روایتی تصویری از دنیا داری و نه کسی این روایت را از تو و دنیای اطرافت به تو منتقل می کند.
ما بیش از هر زمان دیگری وابسته به "حس دیدن" خود شده ایم؛ به خصوص مایی که زندگی مان را از راه خواندن و مشاهده و نوشتن می گذرانیم و تمام دانش زندگی مان منوط به دیدن و مشاهده کردن مان شده است. اما نه فقط ما؛ بلکه تمام مردم امروزه در عصر "دیدن" زندگی می کنند. تصورش را بکنید امروزه زندگی ما بدون ماهواره؛ تلویزیون ؛ سینما، اینترنت ؛ کتاب؛ روزنامه ؛ رانندگی چه می شود؟ چرا دیگر رادیو گوش نمی دهیم؛ چرا دیگر قصه نمی گوییم؛ چرا شبها زود نمی خوابیم ! چرا با چشم دل دیگر نمی بینیم؟

در واقع همه این حرفها برای خاطر این مطلب جالب و در خور تامل خوابگرد بود که من را به این اندازه به یاد کتاب کوری انداخت. وقتی فکر تنهائی او را در زندان ابو غریب کردم ، فکر کردم زندانی که در سلولی تنها، در کشوری غریب؛ با زبانی غریب به دور از روایت جهان قرار داشته باشند، شبیه همان کورهای ساراماگو می شود. اما زمانی که وی می داند که در خارج از زندان برای آزادی وی تلاش می شود و از یاد نرفته است شرایط متفاوت می شود. "کور" زندان راوی پیدا می کند؛ کسی را پیدا می کند که از او به دیگران می گوید و امید و تلاش دیگران را برای آزادی او به وی منتقل می کند. آنکه می داند که جمعیتی به وسعت وبلاگستان و به وسعت خانواده ایرانی و به وسعت دوستانی از اقصی نقاط جهان برای آزادی اش در تلاشند حتی اگردر انفرادی باشد و تحت شرایط طاقت فرسا اوضاعش بهتر و انسانی تر از آن زندانی است که تصویرو وجودش به کلی فراموش شده.