Wednesday, January 25, 2006

جند سخنراني

اين چند روزه چند کنفرانس خوب و بعضا بسيار جالب در دانشگاه يو سي ال اي انجام شد که از جمله دو کنفرانس خوان کول بلاگ نويس مشهور امريکائي بود که از بزرگترين منتقدين جرج بوش نيز به شمار مي رود . (بلاگ خوان کول يکي از ۱۰۰ مشهورترين و پرخواننده ترين وبلاگهاي جهان است که البته علت آن احتمالا رويکرد آکادميک وي به مسائل داغ خاورميانه است.)
کنفرانس اول وي مربوط بود به گروه هاي جهاد وابسته به القاعده و تقابل آنها با دموکراسي. وي شرح جالبي از شکل گيري شبکه ها و سازماندهي اين گروه ها و نحوه عضو گيري آنها کرد که بسيار منسجم و آموزنده و از همه مهمتر با ديدگاه کاملا آکادميک ؛ جامعه شناسانه بود. بنابراين با بسياري از تحليل هايي که تا به حال راجع به اين خوانده بودم متفاوت بود. اگر خواستيد مي توانيد اين سخنراني را اينجا بشنويد که البته به زبان انگليسي است.
در جلسه دوم صحبتش راجع به عراق؛ آيت الله سيستاني ؛ مقتدا صدر و نيز تا حدي نقش ايران در منطقه و در امور عراق بود. نظر وي نسبت به آيت الله سيستاني بسيار مثبت بود و چندين بار تاکيد کرد که وي با ذهنيت دموکراتيک خود چند بار توانست امريکائي ها را کاملا خلع سلاح و به آنها ياد آوري کند که دموکراسي و انتخابات آزاد واقعا به چه معناست؛ و تا چه حد امريکائي ها خود مانع درجه يک شکل گيري انتخابات آزاد و دموکراسي در عراق هستند. يکي از نکات بسيار مهمي که خوان کول به آن اشاره نمود اين بود که در انتخابات اخير عراقي ها در واقع به سوي تجزيه پيش رفتند. زيرا تمام شيعه ها تنها به نمايندگان شيعه؛ تمام کردها به نمايندگان کرد و تمام سني ها به نمايندگان سني راي دادند و در واقع هيچ کس به عراق متحد راي نداد و يا در واقع راي براي عراق متحد بسيار ناچيز بود. و اين مسئله خود باعث مي شود که عراق وارد فازي شود که به آن به اصطلاح لبناني شدن عراق مي گويند. يعني زماني که گروه هاي قومي مذهبي مختلف وارد يک جنگ چريکي با يکديگر براي سالهاي متمادي مي شوند و اتحاد و يکپارچگي کشور دستخوش آشوب هاي هميشگي مي شود.
و اما در هر دو جلسه سئوالات بسياري در مورد ايران شد که همگي حاکي از ترس و وحشت امريکائي ها در برابر سلاح هاي اتمي ايران بود. حيرت انگيز است که دنيا چقدر اين تهديدها را جدي گرفته و حتي برخي از استادان دانشگاه که به نظر بسيار هم مترقي مي آيند در برابر تهديد هاي ايران نه تنها سکوت مي کنند بلکه ترس و وحشت خود را ابراز مي کنند و با تمام انتقاد هاي خود به دولت بوش به وي حق سختگيري در امور ايران را مي دهند. به قول يکي از آنها : غني سازي اورانيوم در زمان خاتمي شروع شد اما کسي در آن زمان ترس و وحشتي نداشت همه با خاتمي طرف بودند و به هر حال مي دانستند که آدم گفتگوست و جنگ طلبي و خشونت گرائي در ذات او نيست. اما امروز ديگر اين اطمينان را نداريم و بنابراين اعتماد هم نمي توانيم بکنيم.
اما سئوال من اين است مگر مي شود به آدمها و به حکومت ها اطمينان کرد? براي مثال در اين چند سال اخير دنيا دارد به سرعت و به شدت به سوي حکومت هاي راستگرا بعضا جنگ طلب و خشونت طلب مي رود در اين صورت چه کسي مي تواند بگويد که ضريب اطمينان به عقل و درايت کدام کشور بيشتر و يا کمتر است. بايد اصولا نه در ايران بلکه در کل جهان و بلااستثناء بر عليه گسترش سلاح هاي اتمي کار کرد. امريکائي و ايراني هم ندارد ...

Sunday, January 22, 2006

اين هم از امريکا

چند روز پيش فرنگوپوليس در يکي از نوشته هايش به سايت جديدي در دانشگاه يو سي ال اي اشاره کرد به نام پروفسورز دات کام که در آن از دانشجويان مي خواهند که در مورد استاداني که بر عليه بوش و سياست هاي وي صحبت مي کنند گزارش دهند و در ازاي آن جايزه بگيرند. قابل باور نبود اما از قرار کاملا درست است و چنين سايتي وجود دارد هر چند که شايد به گفته يکي از دوستان سايت دانشگاه هايجک شده باشد اما به هر حال چنين کاري در حال انجام است و تا به حال براي ۳۰ استاد پرونده سازي کرده اند و در حال امضاء جمع کردن بر عليه آنها هستند. ملت پول دوستي هم که به خصوص کمي هم طرفدار بوش باشد چرا که نه هم فال است و هم تماشا ! هم به اصطلاح وطن پرستي خود را ثابت کرده و هم پولي بابت آن گرفته.
اما در مقابل به هر حال اعتراض هاي گسترده اي نيز در حال شکل گيري است که نشان مي دهد که بسياري از استادان دگرانديش اين مسئله را کاملا جدي گرفته اند و در صدد دفاع از حق خود براي نقد هستند. براي مثال در برابر آن سايت ديگري ايجاد کرده اند که از حقوق روشنفکران دگر انديش دفاع مي کند . اما نشان مي دهد نهايتا تا چه حد در اين مملکت به اصطلاح آزاد نيز آزادي بيان تحت فشار قرار گرفته است . شنيده ام که در کانادا هم انتخابات به همين سو (محافظه کاران) مي رود در فرانسه هم احتمال اش زياد هست.
در اين گير و دار ناگهان به فکرم رسيد اگر خداي ناکرده کنفرانس جهاني هولوکوست در ايران انجام شود تمام نئو نازي ها و فاشيست ها به عنوان سخنرانان انتخابي مي آيند ايران و هيتلر هم قهرمان ملي ما مي شود . خدا عاقبت همه را به خير کند !عجب شير تو شيري شده دنيا

Saturday, January 21, 2006

اسامه

- ديشب فيلم افغاني - ايراني اسامه را ديدم. مدتها بود که چنين حالي نشده بودم که هنگام تماشا کردن فیلم عواطفم به این حد دستخوش غلیان شود. اسامه داستان دختر بچه ای است که از ترس طالبان و برای کمک به خانواده لباس پسرانه می پوشد و سر کار می رود و نهایتا از مکتب پسرانه سر درمی آورد و بعد ماجراهای وحشتناکی که می تواند برای یک دختر بچه ۱۰-۱۲ ساله روی دهد تا هویت وی را آشکار کند. فیلم های تکان دهنده زیاد می شود دید اما داستان این فیلم فکر می کنم برای ما تکان دهنده تر باشد زیرا نه تنها در همسایگی نزدیک ما و در چند سال گذشته روی داده بلکه داستانی است که به ياد ما مي آورد که خطر خفته چنين تحجري در لایه های زیرین و ناپیدای جامعه ما نیز هنوزوجود دارد . در جامعه ما هنوز افرادی هستند که افکاري نزديک به طالبان دارند ؛ و در پی حذف زنان از بسیاری از حوزه ها و تحمیل محدودیت بسیار به آنها هستند و هنوز فراوانند مردان مسنی که به خود حق مي دهند که با دختر بچه اي هم بستر شوند بی آنکه به اصطلاح الزاما پدوفیل باشند. هر چند که این مسئله مخصوص جامعه ما نیست اما جنبه وحشتناکش زمانی است که ممکن است در کشورهایی نظیر کشور ما و افغانستان از این قبیل قوانین حمایت کنند. برای همین است که فیلم اسامه برای من پتانسیل های پنهان و ترسناک جامعه ای را به یاد آورد که زیر چند لایه زیبای جامعه مدنی و دموکراسی پنهان شده. در گذار زمان این جنبه ها ممکن است تغییر شکل پیدا کنند اما هنوز در لایه های زیرین فرهنگی ما وجود دارند. به هر حال برای من این فیلم یکی از ترسناک ترین فیلم هایی بود که در این اواخر دیده بودم. هر کسی ترسهایی دارد

Thursday, January 12, 2006

رانندگی را به خاطر بسپار ؛ آرشیو ماندنی است

جو فعلي وبلاگستان عين خيابانهاي تهرون شده : همه خسته و درب و داغون و بی خبر از دیگری دارند برای خودشون رانندگی می کنند. توی این ماشین ها هر کسی زندگی خودشو داره؛ هر کسی هم راه خودشو می ره ؛ یکی می چرخه به راست یکی به چپ؛ یکی شمال می ره یکی جنوب می ره... حق همه هم همین هست. قاعدتا کسی هم به کسی کار نداره.
برخلاف خیابانهای تهران در این بزرگراه مجازی حالاحالاها جا برای همه هست. هر چند که یکی بوق می زنه؛ یکی ویراژ می ده؛ یکی از چراغ قرمز رد می شه؛ دو تا با هم مسابقه می دن؛ اما هیچ کدام از اینها می تونه منجر به تصادف هم نشه هر چند که آرامش بقیه را کمی و به طور موقت سلب کند. اما گاهی این وسط چند نفری هم الکی و بی خودی جلوی هم می پیچن ؛ به قصد و یا بر حسب اتفاق با هم تصادف می کنن؛ نه تصادف مهم نه بسیار جزئی؛ مثل همان هایی که هر روز توی تهران اتفاق می افتد. همان هایی که می بینی که راننده هاعصبانی و در حال انفجار پیاده می شن با هم دعوا و فحش و فحش کاری و بد و بیراه ؛ (خوش بختانه نمی تونن اینجا با هم دست به یقه بشن) هر چی از دهنشون در می آد به هم می گن. بعد چند نفر می آن جداشون می کنن ؛ اونها هم چند تا فحش و کتک می خورن. چند نفر دیگه می آن می گن آره بزن حق با توئه... جانمی دیدی چی زد ! خوشم آمد...

اما خوب اینجا تفاوتش این است که وبلاگستان است. عرصه عمومی مجازی که بزرگترین تفاوت اش با خیابانهای تهران وجود تاریخچه و آرشیوش است که می مانند و همیشه یاد و نشان تصادف ها و رویارویی ها را در خود حفظ می کند. یعنی بر خلاف تصادف های کوچک و بی اهمیت تهران که بیشتر خالی کننده استرس روز و ماه است و نهایتا موقتی و بدون تاریخچه ؛ در اینجا همه چیز ثبت و تبدیل به یک تاریخچه می شود. تاریخچه ارتباط روشنفکران؛ جوانان؛ زنان؛ هنرمندان و غیره در یک دوره خاص... اما به هر حال تاریخچه ای که دیگر نمی تواند انکار شود؛ چون ثبت شده است و شاهد دارد. مسلما علی رغم روایت ها و برداشت های گوناگون افراد از نوشته ها اتفاقات غیر قابل انکار می مانند و گاهی هم غیر قابل برگشت. اینجاست که اخلاق رانندگی تهرانی ما باعث در هم شکستن همبستگی و ضربه پذیری عرصه ای می شود که به نظر من در حال حاضر لااقل می تواند به عنوان یکی از جدی ترین سرمایه های اجتماعی ما به حساب بیاید. ای کاش که بودیسم و ذن کمی بیشتر در ایران و بین ایرانیان مطرح شود تا همه بدانند که قدرت عدم واکنش خود چه واکنش عظیمی است.

Tuesday, January 10, 2006

حیف زندگی , حیف جوانی

چند روز پيش با چند تا از پدر و مادر های اينجا داشتم صحبت مي کردم و می خواستم که قراری با آنها بگذارم که همه گفتند اصلا فکرش را هم نکن. مدرسه بچه ها باز شده و دیگر هیچ کاری نمی توانیم بکنیم. بچه ها از مدرسه می رسند باید به نوبت هر کدام یکی را سوار کنیم و از این کلاس به اون کلاس و یا ورزش یا موسیقی و یا اینکه باید درس بخوانند قبلا این جوری نبود ولی دیگه نه ما دیگر وقت داریم و نه بچه ها. یکی از پدر ها می گفت بچه ها باید به شدت درس بخوانند چون ورودی دانشگاه ها دارد روز به روز سخت تر می شود به خصوص برای ورود به دانشگاههای خوب رقابت دارد بسیار بالا می گیرد و دیگر به راحتی همه نمی توانند وارد دانشگاه بشوند و خلاصه در امریکا هم پدیده کنکور به سبک خودشان جاری است.
فکر بچه های خودمان را کردم فکر استرس وحشتناکی را که بچه ها با آن بزرگ می شوند تا به دانشگاه برسند از آن در بیایند تا بپیوندند به خیل بیکارها. خودم شانس بزرگ زندگی ام این بود که رشته اولم موسیقی بود و همیشه خدا را شکر می کردم که دو تا حرفه بلدم تا محتاج هیچ گونه تساهل نخواسته ای نشوم و بنابراین همیشه بر آن بودم که این مسئله را منتقل کنم که سعی کنید دو رشته متفاوت داشته باشید تا استقلال خودتان را بتوانید حفظ کنید. سالها سر کلاس های موسیقی ام واقعا غصه می خوردم از این که می دیدم این همه بچه ها کوشش می کنند تا به جایی برسند و زمانی که یواش یواش یاد می گیرند که واقعا از نواختن موسیقی لذت ببرند و مسئله شخصی شان می شود ؛ یعنی زمانی که دیگر مامان و بابا نیستند که هر روز سیخونک بزنند بچه برو یک ساعت پیانو یت را بزن؛ و خودشان فکر و ذکرشان تمرین می شود؛ آن موقع است که تقریبا بلا استثناء مجبورند که همه چیزهایی را که دوست دارند و در آینده باعث تلطیف روح و جسمشان می شود را بگذارند کنار تا بشینند بکش حفظ کنند مبادا یک "و" را جا بیندازند.. بعد از مدتی هم طفل معصوم ها با چشم های گود رفته و خسته و شرمنده سر کلاس می آمدند و هر بار هم همان داستان : ببخشید نرسیدم دست به ساز بزنم. امروز سه تا امتحان داشتم فردا هم سه تای دیگر تا آخر سال هم همینطور. اصلا اگر اجازه بدین فعلا چند ماهی نیام. سال آخر هم که می رسند که دیگه بکلی زندگی نابود می شه؛ تابستان هم خبری نیست. اگر هم روزی این امتحان های لعنتی نبود همه فکر و ذکرشون این است که این بچه بیچاره برود چند ساعت فقط بخوابد. بعد هم که شیون ها و ناله ها است برای ۱۷ و یا ۱۸ هایی که هیچ جا با این نمره ها راهشان نمی دهند. ای خدای من یادش بخیر ۱۶ می گرفتیم و خدا را بنده نبودیم که نگاه کنید چه نمره ای گرفتم زندگی هم می کردیم؛ موسیقی و نقاشی مان هم به جایش بود یعنی زندگی می کردیم دیگه.
مدتها فکر می کردم که این سیاست مملکت ما در این چند ساله این بود که برای اینکه بچه ها را به حد مرگ مشغول کند که مبادا خدای ناکرده تفریحی داشته باشند و چیز دیگری به جز این خزعبلات مدارس یاد بگیرند. اما انگاری که واقعا روح زمانه و رقابت تنگاتنگ برای دستیابی به آخرین سنگرهای دانش دارد همه این نسل جدید را له می کند. دیگر هیچ کدام شون حتی وقت فکر کردن هم ندارند. همه چیز مانند غذای حاضری (فست فود) جلوشون هست که باید فقط ببلعند. ما وقت فکر کردن داشتیم؛ مزه مزه می کردیم , وقت داشتیم که وقتی این راه به بن بست خورد یک راه دیگر پیدا کنیم و خودمان بدون کامپیوتر و ماشین حساب و تکنولوژی های پیشرفته دیگر فکر کنیم. هشدار این دوست برایم وحشتناک بود که گفت برای دختر کوچکم بیشتر می ترسم رقابت ها بازهم تنگاتنگ تر و بی رحمانه تر می شود. امروز که داشتم وبلاگ شیرین احمدنیا را می خواندم به این فکر افتادم که کسانی که می خواهند در آینده بچه دار شوند واقعا باید فکر این را بکنند که بچه شان در دنیایی به دنیا خواهد آمد که خیلی متفاوت از دنیای ما خواهد بود باید دوباره فکر کرد.

Friday, January 06, 2006

کتابخانه گردی در ولی آباد

خوب به حمدالله به ياري باد مه و خورشيد اين بلاگ رول راه افتاد البته هنوز لينکدوني مونده اونهم يواش يواش. ما ملت که ماشاالله صبر و تحمل مون اوله تو دنيا

عرضم به خدمتتون که اولا در اين بلاگ رول نام دو نفر را مي بينيد به نام دلفين مينويي و برزو درآگاهي که دلم می خواست اگر هنوز آنها را نمی شناسید با آنها آشنا شوید. این زوج جوان که شاید از بهترين و نیز از معروفترین روزنامه نگاران ايراني الاصل هستند شهرت و موفقیت خود را مثل بقیه روزنامه نگاران خوب مدیون به خطر انداختن جان خود و قبول خطرهای دائمی در نقاطی مانند افغانستان و عراق هستند. برزو درآگاهی پس از این که در لیست رسمی کاندیدهای جایزه پولیتزر قرار گرفت از طرف روزنامه معروف لوس آنجلس تایمز به عنوان خبرنگار ویژه (نمی دانم دقیقا ترجمه کورسپاندنت چیست) عازم عراق شد و روزی نیست که با مقاله های بسیار خوب و تحلیل های عمیق خود از عراق برای تمام کسانی که در خواب خوش حمله ای ساده به عراق بودند شک و تردید به صحت عقل خود ایجاد نکند. دلفین مینوئی نیز خبرنگار روزنامه فیگارو و رادیو های ملی فرانسه و نیز در سوئیس و در کانادا است که علی رغم جوانی اش یکی از بهترین خبرنگارهای فرانسه در این نقطه دنیا (ایران ـ عراق - افغانستان) شناخته شده است. دلفین مینوئی شناخت بسیار خوبی در ضمن از ایران و جامعه دارد و فکر می کنم سهم به سزائی در تغییر نگرش های غلط بسیاری از سیاستمداران فرانسوی و توجه بیشتر به واقعیات ایران دارد.سایت های برزو و دلفین مدتی است که آپدیت نشده اند اما خبرهایی را که می فرستند را می توانید مرتب در روزنامه فیگارو و یا لوس آنجلس تایمز بخوانید. در ضمن نامه های برزو را نیز دریابید که به نوعی وبلاگ نویسی به یک شیوه دیگر بود حیف که دیگر نامه نمی نویسد.

مطلب دوم - برگردیم به ولی آباد و لوس آنجلس. این چند روزه که در حال تجربه تنهائی در میان جمع هستم متوجه شدم که در این مورد در امریکا خیلی کتاب نوشته شده است. کتابهایی که همه حکایت از تنهائی در جمع می کند. برای مثال می روید به ستارباکس مالامال جمعیت نشسته اما اکثرا تنها یا با موبایل حرف می زنند و یا با لپ تاپ وایرلس خود مشغولند و یا مشغول مطالعه هستند. یعنی تمام کارهایی را که قبلا هر کسی خانه خود و در خلوت خود و یا در کتابخانه انجام می داد امروز در جمع در کنار هم و بی هم انجام می دهند. یکی از معروفترین جامعه شناسهایی که در این مورد بسیار نوشته است رابرت پوتنام است کتاب اولش بولینگ در تنهائی که در سال ۲۰۰۰ چاپ شد کتاب قطوری است که از قرار جزو کتابهای کلاسیک جامعه شناسی در مورد جامعه امریکا شده است کتاب دومش که به نظر من خیلی جالبتر است به نام باهم بودن بهتر است در سال ۲۰۰۳ چاپ شد . در هر دو کتاب هر چند که از قرار تئوری که راجع به سرمایه اجتماعی می دهد مورد نقد قرار گرفته. اما اتفاقا من از این تئوری سرمایه اجتماعی اش خیلی خوشم آمد چون من را خیلی یاد وبلاگستان خودمون انداخت. بنابراین براتون رفتم در کتاب فروشی نشستم و کلی یادداشت برداشتم (این هم از فواید وبلاگ نویسی است فکر می کنی مردم منتظرند ! زشته همین طور راست راست راه بری و باید یک کاری بکنی).

Robert Putnam : Bowling alone / Better together

تئوری سرمایه اجتماعی پوتنام از این قرار است که یک وجه سرمایه اجتماعی را می توان شبکه اجتماعی دانست که بر اساس هنجار های متقابل کمک های متقابل و اعتماد شکل گرفته است. این شبکه اجتماعی دارای ارزش واقعی برای تمام کسانی است به عضو این شبکه هستند . عضو یک شبکه اجتماعی بودن ارزش های فردی و گروهی را کاملا اعتلا می دهد و خود تبدیل به یک ارزش می شود. اما در عین حال همان گونه نیز که سرمایه ابزاری و یا سرمایه شخصی (تحصیلات و آموزش) دارای ارزشهای مختلف (از مثبت تا منفی) هستند و می توانند چهره های متضادی از خود ارائه بدهند سرمایه اجتماعی نیز می تواند در قالب شبکه های اجتماعی مانند کوکلوس کلان ها اشکال زننده و غیر انسانی به خود بگیرند همان گونه که می تواند کاملا به نفع افراد و تمام جامعه باشد. به هر حال این هم برای این که بگویم فکر می کنم که وبلاگستان واقعا دارد به یک سرمایه اجتماعی برای ما تبدیل می شود هر چند که شبکه هایی هم هستند در آن که شاید آزار دهنده باشند برای دیگران اما بهتر است که برای یک بار هم که شده سرمایه دارهای خوبی باشیم و سرمایه مان را بتوانیم هر روز بیشتر کنیم. این ها را که می نوشتم مرتب به یاد نوشته سیبستان در مورد شارون و جامعه یهودی امریکا بودم که معروفند به داشتن توان همبستگی بسیار بالا. عجیب نیست که چنین قدرتی پیدا کرده اند در جهان. در ضمن چند تا کتاب راجع به وبلاگ پیدا کردم ولی بماند برای بار دیگر

Wednesday, January 04, 2006

برداشتهایی از ولی آباد لوس آنجلس

نزديکي لوس آنجلس محله/ شهري است به نام سن فرناندو ولي که تقريبا به وسيله ايرانيان اشغال شده (البته مثل جاهاي ديگر لوس آنجلس) و بنابراین به نام ولی آباد معروف شده است. در این قسمت از لوس آنجلس به ندرت انگليسي مي شنوی پراست از رستوران ایرانی و چلوکبابی و غیره . به هر حال این چیزها رو که حتما قبلا صدها بار شنیده اید بنابراین دیگه لزومی ندارد از آن صحبتی بکنم. آنچه که بیشتر دلم می خواهد راجع به آن صحبت کنم برداشت های کوتاهی است از دیده ها و خوانده هایم در مدتی که اینجا هستم.
برداشت اول : تصاویر رسانه ای ایرانی ها از یکدیگر
- شبی نزد دوستان ایرانی صحبت زندگی در ایران شد. تقریبا متفق القول همگی دوستان معتقد بودند که ای بابا شما ها کار چه می دونید چیه؟ این کارها که شما می کنید که کار نیست. بیایید دو روز اینجا کار کنید بفهمید کار کردن یعنی چه؟ همش هم به مهمانی و خوش گذرانی مشغول هستید. تازه بیکار هم بشوید اتفاقی نمی افتد همتون دور هم هستید و هیچ کس توی خیابان نمی ماند. گفتم چقدر جالب است بچه های ایران هم تقریبا همین فکر را راجع به شماها می کنند. یعنی فکر می کنند اینجا شماها همتون زندگی هالیوودی دارین و ماشین های گنده و بزن و بکوب ! اما جفتتون در اشتباه محض هستید. چون تصویر تون از آن طرف دنیا به هر حال رسانه ای است و نه واقعی. رسانه هایی که به شدت سیاسی عمل می کنند و تصاویری می دهند که مردم به دنبال آن هستند. یعنی تصاویری که مهر صحت بر تصورات آنها بگذارد نه بر خلاف آن باشد. ایران از سویی کشوری است که همه در آن بسیار بدبخت هستند و در عین حال همه دارند از خوشی و لاابالی گری می میرند... هیچ کس نمی خواهد این دو تا تصویر را پیش هم بگذارد و کمی به این همه تضاد فکر ی اش توجه کند و کمی از آنچه که رسانه های دولتی و یا سیاسی می خواهند از ایران بسازند فاصله بگیرند. در ایران هم که همه گرفتار بحث آزادی و زندگی هالیوودی امریکا هستند و فکر می کنند زندگی در امریکا و اروپا مثل خواب و خیال می ماند. این بحث آزادی من را به برداشت دومم از امریکا نزدیک می کند.
برداشت دوم : آقای دن براون تا اندازه ای حق داشت
مدتی بود که به شدت مقاومت می کردم که دست از سر کتابهای دن براون نویسنده کتاب رمز داوینچی (و نه راز داوینچی!) بردارم اما نشد باز هم دن براون پیروز شد تا یک کتاب دیگرش را به من حقنه کند ! (آخر یک کتابش بسه دیگه... هزار تا کار دارم). بنابراین بعد از داوینچی و کتاب دیو ها و فرشته ها که به نظر من بهترین کتابش بود کتاب قلعه دیجیتالی اش را شروع کردم. طبق معمول به نوشته های به ظاهر بسیار دقیقش از آژانس امنیت ملی امریکا داشتم مشکوک می شدم که ناگهان آقای بوش قانون جاسوسی ملی اش را اعلام کرد و ناگهان این کتاب واقعا جالب شد چون تمام داستان این کتاب در این مورد است.
تفاوت اش این است که در این کتاب سران اژانس امنیت ملی بدنبال راهی بودند که بتوانند بدون این که کسی بداند تمام ایمیل ها و تلفن ها را در سراسر جهان کنترل کنند اما حالا در واقعیت امر می خواهند این کار را در نهایت شفافیت انجام دهند و آنرا تبدیل به یک قانون اجباری کنند. قانونی که کسی در مورد آن حق اظهار نظر ندارد. حالا ببینیم سانسور از نوع ما بیشتر جواب می ده یا جاسوسی از جنس امریکایش. اما واقعا داره این همه کنترل ترسناک می شه. از اون طرف هم یه جورهایی امریکا هم داره شبیه ایران خودمون می شود. اما تفاوتش این است که امریکا یک دایناسور بزرگ است و ما یک گربه. حالا می دانم که حتما به خیلی از دوستان بر می خورد و فکر می کنند که گربه خیلی بد است. اما گربه خیلی کارها بلد است بکند که دایناسور نمی تواند بنابراین عصه نخورید و بهتون بر نخورد.
برداشت سوم : افسانه سیندرلا
فکر می کنم که صنعت سینمای هر کشوری درهر فیلمی از هر جنسی , نه تنها برخاسته از جامعه و نیازهای آن جامعه است بلکه به نوعی تکرار افسانه ای است که راه آن مردم را به آنها گوشزد می کند. یعنی همانطور که سینما از جامعه اثر مستقیم می گیرد همانطور هم اثر اسطوره ای بر جامعه می گذارد. یکی از این اسطوره /افسانه ها داستان سیندرلا است. یادتونه حتما دختر خاکستر نشینی که مورد ظلم نا مادری و ناخواهری های بدجنسش واقع شد و به کمک پری های خوب توانست در پایان به همسری شاهزاده جوان و زیبا در آید و خوشبخت شود و از این حرفها... حالا به فیلم های بسیار معروف و مردم پسند امریکا فکر کنید همه اش کم و بیش تکرار این افسانه است. به رسالت کارتون های والت دیسنی فکر کنید که به عنوان یکی از مهمترین حربه های تربیتی کودکان به شمار می رفت و سالها به خورد همه مردم دنیا از جمله ما هم داده اند. (اما در ایران فکر می کنم تنها رابین هوود را نشان دادند که اون هم همان دستی است که همیشه از غیب می رسد تا کمک کند). افسانه ی سیندرلا هم البته به کمک فرشته ها شکل گرفت اما از درون سیندرلا هم آغاز شد. از میل و تصمیم به تغییر زندگی خود که باعث شد تا ندای فرشته ها را بشنود و به آن کارهایی که می گفتند گوش کند اما خودش هم زحمت کشید. این افسانه سیندرلا یی است که در امریکا میسر است.
اما ما گرفتار افسانه هایی هستیم که نتیجه و اثر آن در جامعه در بیماری که یکی از دوستان نام آنرا سندروم کربلا گذاشته خودش را نشان می دهد. (به معنای خود قربانی دیدن) . برای مثال فیلم های ما اغلب دارای محتوی و پایانی تراژیک و اکثرا بسیار غم انگیز هستند (حالا فیلم های کمدی به کنار). برعکس فیلم های امریکایی که همیشه هپی اندینگ دارند. برای اکثر ما همیشه یزیدی وجود دارد که ما را به روز سیاه بیندازد و صد البته هم که ما خودمان تنها و تنها قربانی هستیم و تقصیری نداریم و خلاصه خودمان را اندازه مردان مقدس بری از هر اشتباهی می بینیم ! در کمتر فیلم ایرانی دیده ام که چاره جویی از دل خودمان بیرون بیاید. در صورتیکه در سینمای امریکا افراد خود تصمیم گیرنده هستند و زندگی خود را تغییر می دهند.
از فیلم های سیندرلای جدید در امریکا می شه از فیلم مرد سیندرلا (داستان یک بکسر که به خاک سیاه می نشیند و دوباره بلند می شود) و یا فیلم زیبای خاطرات یک گیشا است (که کتابش به فارسی ترجمه شده) که با این که سرگذشت یک زن ژاپنی است اما به هر حال و صد البته هالیوودی است و چون نویسنده و تهیه کننده همه امریکایی هستند و تلقی انها هم از این داستان بر اساس افسانه سیندرلا بود. اما خوب به هر حال در جهان فعلی همگی روی هم تاثیر می گذاریم. اما در ایران و امریکایی که کمتر فیلم خارجی نشان می دهند این تاثیرات کمتر و بطئی تر است.
خوب گفته بودم چند تا یادداشت کوتاه اما چون مدت زیادی ننوشته بودم یک هویی همینطور حرفهام گل کرد.