Monday, October 31, 2005

آیا اطلس کلانشهر تهران را دیده اید؟




تا به حال چند بار شده که وقتی نشسته اید توی اتوموبیل و در ترافیک گیر کرده اید کسی بگوید " خوب معلوم است شهری که شانزده میلیون جمعیت داشته باشد همین است دیگه" و یا چند بار تا به حال راجع به بدیهیات و خصوصیات بسیار متفاوت و بارز ساکنین شمال و جنوب شنیده اید، انگار که راجع به دو ملت بسیار متفاوت در دو کشور مختلف زندگی می کنند. همه فکر می کنند که تهران را به خوبی می شناسند اما یک سوال ساده : اصلا می دانید که حد و مرز تهران کجاست ؟ آیا 22 منطقه تهران را از اطراف و حومه اش واقعا جدا می کند؟ بسیاری از متخصصانی که مدتهاست در مورد شهر تهران کار می کنند هنوز جواب مشخصی و جامعی برای این سئوالات پیدا نکرده اند. در واقع شناخت ما از پایتختمان بسیار کم است. شناخت عمومی ما متاسفانه بر اساس الگوهایی است که قبل از انقلاب ارائه شد. اما برای شناخت بهتر باید اطلاعات و شیوه های بررسی جدید تر ارائه کرد. و خبر خوب اینکه ما کردیم ! یعنی بالاخره مرداد ماه امسال با کوشش فراوان و پس از چهار سال کار متمادی گروهی کوچک در سازمانی بزرگ ! بالاخره کتابی بسیار نفیس و زیبا و به خصوص دارای اطلاعات فراوان راجع به شهر تهران در مقیاس صد و دوازده ناحیه و استان تهران در مقیاس دهستانی بر اساس آمار سرشماری 1375 و همینطور آمار آموزش و پرورش سال 1378 منتشر شد. کتابی که تنها سرآغاز کاری است بس بزرگ و هنوز نیاز فراوانی به نقد و بررسی های مختلف دارد، مسلما دارای اشکالات فراوانی است اما هنوز آغاز راه است ای کاش که آخر آن نباشد زیرا از این به بعد ادامه اطلس سازمان بزرگ و مستقلی می طلید و کار تخصصی تمام وقت به وسیله گروه های پژوهشی چند رشته ای
در همین قدم اول این اطلس تصویر کاملا جدیدی از تهران و حومه آن می دهد که واقعا کمتر کسی حتی تصورش را می کرد. نشان می دهد که تقابل در تهران آنقدر بین جنوب و شمال نیست که میان محور مرکزی شهر و حاشیه عظیم آن است. این اطلس برای همه کاربرد دارد و قابل فهم است و نیازی به سواد جغرافیایی و شهری خاصی ندارد همه از مدیران، دانشجویان، شهروندان و غیره می توانند به راحتی از آن استفاده کنند. آرزوی این گروه کوچک از سر آغاز این بود که این اطلس بالاخره الگویی برای سرشماری سال های آینده شود تا تحولات شهرتهران از لحاظ اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و غیره در طول زمان قابل بررسی شوند. تا وقتی که مدیران شهری و کشوری می خواهند برنامه ریزی کنند، لااقل تصویری کلی از شهر داشته باشند که برای چه کسانی چه چیزی می خواهند بسازند. در این اطلس آنچه که در اطلاعات سرشماری سال 1375 مرکز آمار ایران در مقیاس نواحی قابل بررسی بود جمع آوری شد و همینطور اطلاعات بیش از5000 مدرسه در سال 1378 که تک تک مکان یابی شدند و نهایتا پس از 3 ماه کار متمادی به چهار نقشه کوچک اما بسیار گویا تبدیل شدند. اما فصول زیادی هنوز مانده که احتیاج به سرمایه گذاری و گروههای کاری متخصص و تمام وقت و از همه مهمتر در ایران عزیزنیاز به اجازه های جور واجور دارد. کار ما حتما تبلیغ برای اطلس نیست اما این اطلس یک جوری به وجودمون چسبیده، دردسرش فوق العاده زیاد بود اما عوضش عشق فراوان نثارش شد، گوارایش باد ! به هر حال اطلس را می توانید در تهران در مرکز اطلاعات جغرافیایی شهر تهران واقع در اقدسیه تهییه کنید وگرنه همین الان دروبسایت اش در اینجا ببینید و لذت ببرید و دعایی هم به جون تهییه کنندگانش بکنید ! آمین. در ضمن این اطلس به سه زبان فارسی، انگلیسی و فرانسه است و محصول مشترک مرکز اطلاعات جغرافیایی شهر تهران وابسته به شهرداری تهران ودنیای ایرانی واقع در مرکز تحقیقات ملی فرانسه است
لینک به زبان خواندنی ! عبارت است از

Sunday, October 30, 2005

خود آینه کاری شده

این روزها همش در انتظار فرصتی بودم که دوباره بنویسم اما نمی شد. گاه فشار حوادث آنقدر زیاد است که افکارت مانند پاکت های نیمه خالی می شوند که در هیچ کدام هیچ فکری را تا آخر پیدا نمی کنی. آن اتاق دربسته بیش از هر چیز به درد این روزها می خورد که بروی در مکانی بنشینی و آنچه که به ذهنت می آید را بریزی روی زمین (مونیتور) بعد یواش یواش نظم افکارت را پیدا کنی و بفهمی چه می خواستی بگویی و آزادانه بگویی و فکر دیگرانی نکنی. اما وسط میدان نمی شود محتوی کیفت ویا ذهنت را بیرون بریزی ! مستعار نویسی برای من به این درد می خورد. آری با اسم مستعار آزادانه تر می نوشتم. چون هر اسمی باری دارد و مسئولیتی که گاه بارش در مکانها و زمانهایی زیادتر می شود. نام مستعار برای من دیواری بود برای حفظ درد و دل ها و "خود"های خصوصی ام
دلم می خواست به سئوالهایی که سیما شاخساری عزیز مطرح کرده بود تا اندازه ای پاسخ بدهم. فرنگوپولیس پرسیده بود : آیا هدف از این تفکیک خود در دنیای مجازی تلقیح این ایده است که "خود درونی" همان "خود واقعی" است؟ آیا مستعار نویسی شگردی است برای نمایان کردن یک "خود ذاتی" در پس چهره ای مجازی؟ آیا دنیای "مجازی" مکانی است برای تبلور خود "حقیقی؟" آیا این خودها در رابطه با هم "خود" نمی شوند؟ یا آیا فرض می کنیم که بوده اند و هستند .
زمانی که مقاله وی را خواندم؛ دیدم ما از هم دور نیستیم و در واقع صحبتمان هر دو راجع به آن "خود" متکثر، تکه تکه و پراکنده ای است که در درون هر یک از ما بیش از پیش وجود دارد؛ و در لحظات مختلف و شرایط متفاوت هر بار به شکلی بروز می کند. اما مسئله این است که برای بسیاری از ما این "خود" به صورت یک کلیت ویک واحد وجود دارد. بسیاری از جوانان ایرانی فکر می کنند که در این مملکت و در شرایط فعلی "خود" و یا هویت خود را از دست داده اند. پس بدنبال "خود" گمشده ای هستند که اگر پیدایش نمی کنند آنرا تقصیر شرایط موجود می دانند و زمانی که پیدایش می کنند می بینند که اغلب با آن خودی که فکر می کردند بسیار متفاوت و یا دمدمی مزاج و متغیر است.
هر چند این مسئله تنها مربوط به ما نیست؛ اما من هنوز عمیقا معتقدم که در جامعه ای که به الگوهای اجتماعی فرهنگی عقیده دارد، خود (ها) سرکوب می شوند تا "گر می خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو" را شکل دهند این امر می تواند در مورد هر کسی که قدم به عرصه عموم می گذارد پیش آید. همرنگ جماعت شدن (اگر درصدر الگو دهندگان نباشی) در ایران اغلب معادل است با ندیده شدن و در نتیجه داشتن امنیت اجتماعی، فرهنگی و سیاسی. اما این امنیت به نظر من تا حد زیادی ناقض تفاوتها و کشنده "خود"های مبتکر است
شاید برای همین است که زمانی که درسایبرسپیس و وبلاگهای ایرانی سیر می کنی؛ می بیند در بسیاری از این وبلاگها و یا در کامنت هاهر بار شاهد بروز مسئله "خود" به نحوی از انحاء باشیم. حسین درخشان وبلاگ خود را با نام "سردبیر خودم" شروع کرد، و ایده "خود" را اساس وبلاگ نویسی اش قرار داد. بعد در مصاحبه های فردی و یا گروهی در این چند سال با دوستان وبلاگ نویس داشتم دیدم که برای بسیاری از آنها نیز این مسئله دلیل اصلی وبلاگ نویسی است. برخی وجه تسمیه وبلاگ را "خود" و یا "آینه" دانستند. نهایتا خودم نیز نام "خود دوم" را برای وبلاگم انتخاب کردم چون فکر می کردم دلم می خواهد "آن خودهای" مدفون ام را بیابم تا راههای جدیدی برای خودم پیدا کنم. برای من نوشتن (آنهم با کمپیوتر و با سرعت فکرم) بیش از هر چیزی کمک می کند که "اشخاص" ناشناخته وجودم را بیشتر بشناسم.
اما می خواهم نظردوستان را به این مسئله هم جلب کنم که "خود" تنها در برابر "دیگران" است که شکل می گیرد و معنا و مفهوم پیدا می کند. در انزوا و تنهائی خودی وجود ندارد. تنها زمانی که دیگرانی که در مقابل ما قرار دارند (هر دیگرانی ؛ حتی دیگران "ناموجودی" که تنها در فکر ما وجود دارند) ما وجود داریم شاید این دیگران "خود" ما را قبول داشته باشند و شاید هم در حال سرکوب "خود" های ما باشند؛ و یا قصد کنترل "خود" های ما را داشته باشند، و یا برای "خود" های ما الگو های سفت و سختی طرح ریزی کنند ؛ آن وقت است که "خود" ما بحران زده می شود و پیدا کردن و شکل دادن به آن به یک ضرورت تبدیل می شود. این خود حتی گاهی با اشکال مختلف و حتی با وضعیت گاه مبالغه آمیز وقت و بی وقت در خلال نوشته ها و گفته ها ورفتارها و در جامعه واقعی در پس ظاهر های عجیب و غریب خود را نشان دهند.
در ایران به خصوص پس از انقلاب عشق به الگو سازی و یک دست کردن جامعه آسیب بزرگی به "خود" های ما به خصوص در نسل جوان وارد کرده. در جامعه شهری ما، همگی در حال کنترل دائم یکدیگر هستیم، نظر و قضاوت و "حرف مردم" یکی از مهمترین شاخص های تصمیم گیری برای سرنوشت ما شده و گاه برای ما آنقدر مهم است که می تواند مانند یک زندان (مجازی و یا واقعی) تمام "خود" های گوناگون ما را زندانی کند و مجال حرف زدن و جرئت بروز به ما ندهد. آنجاست که دنیای مجازی مکانی برای تبلور خود های" حقیقی و نیمه حقیقی و مجازی و یا حتی دروغین می شوند اما چه باک؛ این "خودی" است که احتیاج به بروز آن را داشتیم.
اما سئوال اصلی من این که آیا اصلا "خودی" وجود دارد یا خیر؟ آیا برای "خود" می توان یک کلیت در نظر گرفت و گفت که این "خود" اصلی من و تمام "من" است؟ فکر می کنم ما در دنیایی زندگی می کنیم که دیگر زندگی با "یک خود" ممکن نیست (نمی دانم آیا قبلا بوده یا نه؛ تو می گویی نبوده؛ همیشه ما خود تکه تکه داشتیم؛ شاید، اما این را می دانم که هرگزمانند اکنون در معرض این همه دنیاهای متفاوت نبودیم و احتیاج به اینهمه "خود" های متفاوت هم نداشتیم. "خود" های متفاوتی که در هر لحظه و برای هر کسی می توانیم تنها قسمتی از آن را نشان دهیم. این خودهای متکثر و تکه تکه شده برای من شبیه آینه کاری های درون حرم ها و امامزاده ها شده که هر کدام تنها یک قسمت خیلی کوچک از ما را نشان می دهند. شنیده بودم که می گفتند فلسفه این آینه های شکسته دقیقا همین بوده که بدانی "واحد" نیستی؛ بلکه متکثر و تکه تکه هستی.

Monday, October 24, 2005

پایانی بر مستعار نویسی

مطلبی هست که این مدت مرا به خود مشغول کرده. فکر این که چقدر درونمان شبیه زندگی مان است، چقدر کارهایی را که کرده ایم و و راه هایی که رفته ایم ، برخاسته از پویایی وشخصیت درونی ماست. بعد فکر کردم تا چه حد دراین فضای مجازی هم می توانیم شبیه به وبلاگمان باشیم. حداقل وبلاگمان شبیه به قسمتی از ما است که صدایش را شاید تا به حال نشنیده بودیم. چندی پیش که دو تن از دوستان وبلاگ نویس را برای بار اول دیدم به این مطلب پی بردم. یکی بسیار شبیه به وبلاگش بود و دیگری شباهتش اصلا مشخص نبود اولی شخصیت وبلاگش را از آن خود کرده بود و دیگری در وبلاگش زن درونش را می پرواند که با زن بیرونش هر چند تفاوت اساسی داشت اما هر دو جنبه اش هم دوست داشتنی بودند
هر کسی به علتی وبلاگ نویسی را شروع می کند. دوستی می گفت که کسانی که وبلاگ می نویسند حتما دغدغه ای خاص در مورد مسئله ای دارند و برای همین هم می نویسند. هر چند ممکن است این دغدغه در نگاه اول مشخص نباشد. منهم زمانی که این وبلاگ را شروع کردم می خواستم ببینم نوشتن هر روزه چه تاثیری در زندگی روزمره ام می گذارد. پس این بار موضوع تحقیقم (مثل خیلی وقتهای دیگر) خودم شدم. با این تفاوت که اغلب اوقات از تجربه شخصی شروع می کنم و آنرا بسط می دهم به گروههای مختلف اجتماعی؛ اما این بار برعکس عمل کردم. از جماعتی شروع کردم وبعد به تدریج به خودم رسیدم. زمانی که تحقیق در مورد وبلاگستان را شروع کردم با یک فاصله اساسی با وبلاگ نویسی بود. آن زمان تنها گوش می کردم؛ می خواندم؛ تجزیه و تحلیل می کردم و نتایجش را با دنیای واقعی می سنجیدم تا حاصلش مقاله ای شود برای خوانندگانی خاص. اما هر چه بیشتر تحقیق می کردم وسوسه وبلاگ نویسی بیشتر به چانم می افتاد،اما نه برای جذب مخاطب بلکه برای کشف خودم و برای این که در معرض آنچه که در این مدت از دوستان وبلاگ نویس خوانده و شنیده بودم قرار بگیرم. در کتاب افسون زدگی و هویت چهل تکه داریوش شایگان از اری دو لوکا نویسنده ایتالیایی نقل قولی آورده که برایم بسیار جذاب بود. به قول او هر یک از ما جمعیتی در خود نهان دارد، هر چند که با گذشت زمان تمایل می یابیم این کثرت را به فردیتی بی مایه تبدیل کنیم. ما مجبوریم که فرد بمانیم و تنها یک اسم داشته و نسبت به آن پاسخگو باشیم، از این رو اشخاص متنوعی را که در وجود ما گرد آمده اند به خاموش ماندن عادت داده ایم. نوشتن کمک می کند آنها را باز یابیم
من وبلاگ نویسی را با اسم مستعار شروع کردم تا بدانم و درک کنم که اول وبلاگ نویسی و بعد هم مستعار نویسی چه معنایی دارد. تا زمانی که مخاطب نداشتم مستعار نویسی برایم فرقی نمی کرد. اتاقی داشتم که کسی نمی دانست کجاست . نه مهمانی داشتم و نه همسایه ای. اگر بر حسب اتفاق هم کسی رد می شد و سری به خانه ام می زد زود در را می بست و می رفت. این فضا ، فضای گم شده ای در سایبرسپیس بود برای درد ودل با خودم و با صفحه مونیتور! مانند تین ایجری که خانه را خالی یافته برای خود فریاد می زدم و آنچه که می خواستم را می گفتم ، درد خود سانسوری هم نداشتم چون امیدوار بودم که کسی در آن حوالی نباشد. خود سانسوری ام تنها در حد همان تین ایجری بود که با رمز و ایما و اشاره صحبت می کند تا بزرگترها نفهمند که چه می گوید اما حرفش را می زند. اما زمانی که کم کم تعدادی مخاطب پیدا کردم مستعار نویسی برایم بی معنا شد. نمی دانم دیگرچرا باید با اسم مستعار مادام ام بنویسم، هر چند این اسم را دوست دارم وکماکان حفظش می کنم چون او هم قسمتی از من است. اما وقتی در اتاقم باز شد و در برابر "دیگرانی" قرار گرفتم که می خواهند بحث کنند و حرف حساب بشنوند، دیگر این فضا جای حرفهای خصوصی نیست (هر چند می دانم که هست چون در ذات وبلاگ نویسی اول خود است که اهمیت دارد). وبلاگم برای من از اتاق خصوصی به عرصه عمومی تغییر شکل داد. در عرصه عمومی داشتن هویت مسئله ای اساسی است. البته واقعا معتقدم که هویت مجازی و یا واقعی فرقی نمی کند، اما زمانی که دستی بر نوشتن در عرصه فیزیکی (واقعی) داری سخت می شود تا با دو هویت یکی مجازی و یکی واقعی همان حرفها را بزنی و تکرار کنی. در حال حاضرجدلم با خود بر سر این است تا کماکان با اسم واقعی ام خودم بمانم: بدون پرده پوشی و بدون دروغ و شفاف ودر عین حال بدون حس اجبار برای نوشتن مطالب روشنفکرانه. در عین حال وفادار به اصل شفافیت در اینترنت مایل نیستم که آنچه را که تا به حال نوشتم را حذف کنم هر چند معلوم نیست تا عواقب آن برایم چه باشد. اما هرچه باداباد ! وبلاگ نویسی اصلا کار آسانی نیست. اما این را می دانم که اگربه نوشتن ادامه بدهم از خودم بیشتر خواهم فهمید و این هم یکی از بهترین اتفاقات برای من خواهد بود.
اگر دوست داشتید باتحقیقاتم در مورد وبلاگستان کمی آشنا شوید می توانید این مقاله ها را ببینید. در این پژوهش برخی از دوستان وبلاگ نویس وقت زیادی با من صرف کردند و به سئوالهای من جواب دادند که از همه شان بسیار ممنونم. در ضمن اگر نظری، نقدی در مورد این مقاله ها داشتید خیلی خوشحال می شوم که مرا مطلع کنید.
به زبان انگلیسی در اینترنت این مقاله را می توانید ببینید
Performance in Everyday Life and the Rediscovery of the "Self" in Iranian Weblogs
به زبان فارسی هم این دو تا به حال در ایران منتشر شده اند.
وبلاگستان" شهری در فضای مجازی ایرانی" ، اندیشه ایرانشهر شماره 3، تابستان 1384
وبلاگ نویسی صحنه ای جدید برای ایفای نقش های "خود" ، فصل زنان ، جلد پنجم، بهار 1384

Wednesday, October 19, 2005

هر کاری کردم نشد که نشد

هرکاری که کردم این صفحه بیچاره را درست کنم نشد. درنتیجه مجبور شدم یک شکل و قیافه جدید براش پیدا کنم. هر چند اینجا هم ستون کناری اش هی می پرد پایین. انگاری که باید برم اچ تی ام ال هم یاد بگیرم تا بفهمم چه کار باید بکنم. چون می گویند کس نخارد پشت من چز ناخن انگشت من. هرچند ممکنه که به فمینیسم مربوط بشه ؛ اما به نظر من خیلی هم ربطی نداره. اینها همه از استعداد سرشار ما مردم است ماشاالله . یادتونه تا چند سال پیش کلی از خانم های خانه دار و بچه های کوچک بلد بودن دیش ماهواره سوار کنن؛ چون صبحها برخی از دوستان محترم می آمدند سراغ جمع کردن دیش هایی که معلوم بودند. یادمه خیلی از دوستان صبحها تند تند دیش هاشون را جمع می کردند. شبها هم که خطرکمتر بود؛ اگر آقا کار داشت خانم بچه ها مشغول سوار کردن دیش می شدند. الغرض ! این قضیه ربطش به یاد گرفتن اچ تی ام ال برای بنده بود البته وگرنه که این پست برای این بود که بگم چرا اینجوری شد که صفحه ام شکل اش عوض شد ، البته ممکنه باز هم عوضش کنم

Tuesday, October 18, 2005

ساکنان آنلاین وبلاگستان و آفلاین تهران

درست است که تازه به عرصه وبلاگستان به صورت وبلاگ نویس وارد شده ام و بالاخره خانه ای برای خود اجاره کردم اما قبل از این آنقدر در کوچه بس کوچه های وبلاگستان پرسه زده بودم در پایین شهر و بالای شهر؛ در کافه و قهوه خانه؛ در مسجد وکاباره اش سرک کشیده بودم تا ببینم در این شهر چه خبر است. آیا بالاخره اتاقی اجاره بکنم یا خیر؟ پریشب دروبلاگ هاله با" وبلاگ اتفاقی" خودم را کشتم و اقلا 15 تایی باز کردم. دیدم این وبلاگستان هم واقعا عجب شهربی در و پیکری شده برای خودش. گروه هایی هستند که دهها و شاید هم صدها خواننده دارند اما هرگز گذارشان به محله "پولدار" های وبلاگستان نمی افتد. وبلاگستان عین تهران شده، درندشت و پر از محله های عجیب و غریب. اما می دانید مسئله چیست خیلی ها از وجود یکدیگر خبر ندارند. زمانی که برای دوستان وبلاگ نویس از جذابیت برخی از وبلاگهای مذهبی تعریف می کردم که برخی از جوانان طلبه چقدر توان سوال کردنشان زیاد شده است و چقدر ممکن است که تفکر مذهبی در ایران با وجود این عده تغییر کند، دوستان اصلا از وجود چنین وبلاگهایی خبری نداشتند . در این مدت که مشاهده گر وبلاگستان بودم دیدم که در این ناکجاآباد در کنار خشونت های ریز و درشت در عین حال چه همبستگی های شکل گرفت که نظیر آنرا کمتر در دنیای فیزیکی اتفاق افتاده بود. از مسئله خلیج فارس تا امضای تومارهای مختلف یا همبستگی با نوشی در زمانی که واقعا احتیاج به انرژی خوب داشت . همه چیز نشان می داد که مردم وبلاگستان توان همبستگی دارند ، و حتی دلشان برای هم تنگ می شود، حتی اگر آن دیگری تنها یک اسم مستعار باشد، اما اسم مستعاری است که با آن سالها زندگی کرده اند. اصلا اسم مستعاری که مرتب بنویسد و آرشیونوشته هایش موجود باشد و یک عده خواننده مشخص هم پیدا کرده باشد، بعد از مدتی هویت و شخصیت آن اسم از صاحب آن هم شخصیتش مستحکم تری پیدا می کند. به قول دوستان دیگربا وجود آرشیو دروغ نمی توانی بگویی.
اما با این وجود هرگاه مطالب وکامنت ها را می خوادم می بینم یک اشکال بزرگ وچود دارد که به آن کمتر فکر کرده ایم و آن جایگزینی آنچه هست که در رابطه رو در رو از طریق صدا؛ نگاه؛ تغییر رنگ و نفس و غیره می توانیم درمورد دیگری تشخیص دهیم ومنظور وی را بفهمیم اما در رابطه غیر رو در رو اکثرا منجر به ایجاد سوء تفاهم می شود. در بسیاری از متون و کامنت ها اگر دقت کنید می رسیم به بحث سوء تفاهم. چون در این متون که اکثرا هم آنلاین یعنی در لحظه نوشته شده اند؛ بسیاری از عواملی که به وجود آنها در گفتگو عادت کرده ایم از بین رفته اند و جای آن خلاصه گویی (که درفرهنگ ما اصلا وجود ندارد) سرعت (ایضا) و شفافیت (ایضا) را گرفته (بنابراین اوضاعمون خرابه ). حتی در نامه نویسی معمولی چون وقت می گذاریم؛ از لحظه ای که می نویسیم تا لحظه ای که به اداره پست میرویم و تمبر می زنیم و به درون صندوق می اندازیم وقت فکر کردن و تجدید نظر و یا حذف یک مقوله را داریم (به خصوص هنگامی که عصبانی هستیم) اما در دنیای مجازی اینترنت متاسفانه این فرصت دیگر وجود ندارد. تا به حال چند بار برایتان پیش آمده که ایمیلی نوشته اید و قبل از اینکه دوباره فکر کنید دگمه بفرست را زدید؟ چند بار تا به حال خود را آنطور که می خواستید در کامنت ها و در مقوله های مختلف درست بیان نکرده اید و بعد سوء تفاهم ایجاد کرده اید.
فکر می کنم یکی از بحث های مهم آینده (دیر نیست که اهمیت آن به اندازه بحث طبقات اجتماعی برسد) در مورد تفاوت بین جمعیت آنلاین و جمعیت آفلاین است. این دو جمعیت خیلی با هم تفاوت دارند. جمعیت آنلاین صرف نظر از اینکه در یک اتاق و اغلب در تنهائی در برابر جهان قرار می گیرد؛ در معرض هجوم اطلاعات وسیعی قرار دارد؛ مرزو مکان فیزیکی نمی شناسد؛ در نتیجه زمان نیز ندارد. اگر دسترسی و یا ارسال پیام از چند ثانیه به چند دقیقه برسد برایش عذاب آور می شود. انگار نه انگار که تنها ده سال پیش گاه یک ماه برای یک نامه صبر می کردیم. همین سه عنصر یعنی اطلاعات وسیع؛ بی مکانی و بی زمانی مستلزم رفتار و اخلاق و گفتار دیگری است که تنها مختص به این ناکجاآباد سایبرسپیس است. سایبرسپیس هم البته خصوصیات فرهنگی مردم خودش را دارد و مسلما مقوله لامکانی و لازمانی برای مای ایرانی با آن امریکائی و فرانسوی متفاوت است اما قواعد حضور در این دنیا گرامر خاص خودش را دارد؛ می توانیم با لهجه های متفاوت آنرا صحبت کنیم ولی باید اصولش را رعایت کنیم وگرنه باید اغلب جوابش را در دنیای واقعی بدهیم. آنجا که مرز دنیای واقعی و مجازی را با یکدیگر دگرگون شود حتما مشکل پیش خواهد آمد. حرف زیاد است در اینباره نه؟
اگر برایتان این بحث ها جالب است نوشته های شری ترکل را ببینید و یا کتاب معروف هاورد راینگولد به نام اجتماع مجازی
تز فوق لیسانس خانم دانا بوید هم از کارهای خیلی خوب در این زمینه است که به صورت آنلاین در اینترنت وجود دارد
راستی این روزها عده ای از دوستان : سیبستان ، امشاسپندان، فرنگوپولیس و زن نوشت عزیزبه نوشته های من لینک دادند که از همه ممنون

Thursday, October 13, 2005

بحث جامعه شناسی و وبلاگستان و غیره

این وبلاگ نویسی هم دردسری شده. هرشب می خواهم به کارهای بسیار عقب مانده ام برسم باز گرفتار می شوم.
بحث بسیار جالب خانم فرنگوپولیس و آقای الپر را می خواندم که فکر می کنم هر کدام به نوبه خود و در جای خود مردم شناس و جامعه شناس بسیار خوبی هستند. قسمت کوچکی از آن مربوط بود به آنچه من در کامنت الپر نوشته بودم و فرنگوپولیس به آن اشاره کرده بود بنابراین به آن می پردازم به این که گفته بودم که کار جامعه شناس این است که قضاوت نکند. با فرنگوپولیس کاملا موافقم وقتی می گوید" من (به عنوان مردم شناس) واقفم که هر آنچه که بر حسب مشاهداتم می گویم و می نویسم، زاده ذهن مستقل و بی طرف نیست، چرا که ذهن نیز خارج از گفتمانها و عملکردهای محیط پیرامون شکل نمی گیرد" . این کاملا درست است. اما در مورد جامعه شناس ایجاد فاصله با سوژه مورد مطالعه لازم است. اگر به گفته پدر جامعه شناسی دورکهیم کمی دقت کنیم که می گوید جامعه شناس مسائل اجتماعی را به عنوان یک شیئ باید مطالعه کند (اگر معادل فارسی ترجمه شده "مسائل" و "شیئ" درست نیست ببخشید) متوجه می شوید که چه می گویم درست است که راجع به شئی هم می شود قضاوت کرد که آیا خوب است و آیا بد اما جامعه شناس قرار نیست که الزاما پدیده های اجتماعی را مورد قضاوت قرار دهد. در ایران متاسفانه دیدگاههای ما بسیار ارزشی است. برای هر بحثی قالبی داریم که اکثرا عاریه است و با واقعیات ایران و یا واقعیات جهان به هر حال با یکیش جور در نمی آید. بحث بکارت امروزه در فضای مجازی وبلاگ یکی از بحث های مهم است. هموسکسوالیته ؛ ترانسسکسئوالیته و امثال این بحث های تابو هستند که حال بعضی ها را بهم می زند. اصولا بحث ها در وبلاگستان اکثرا ارزشی اند و الزاما پشت هر ارزشی قضاوتی خوابیده که تعیین می کند که چه درست است و چه غلط. اگر دقیقا بحث انحراف را در مسائل مختلف اجتماعی در نظر بگیریم می بینیم چقدر دیدگاههای مختلف وجود دارد که نهایتا تنها مربوط به آن جامعه (آن هم نه در سطح عام آن) و آن فرهنگ است. بنابراین کماکان معتقدم کار ما جامعه شناسان قضاوت و ارزش گذاری بر پدیده های جامعه نیست بلکه کار ما شناسائی و تحلیل آنهاست و آنجاست که موافقم با فرنگوپولیس که از هر کسی از ذهن و داده ها و آموخته های خود به این کار می پردازد.
در مورد رابطه فضای فیزیکی و فضای مجازی و رابطه قدرت و اقتدار؛ فکر می کنم که زمانی که بدن از رابطه رودررو حذف می شود رابطه قدرت هم کاملا تغییر می کند. در رابطه کتبی و مجازی (مثل وبلاگ نویسی) زمانی که شخص از اقتدار بدن خود رها می شود تعاملش با دیگران متفاوت می شود. این تجربه را فکر می کنم تمام وبلاگ نویسان کم و بیش داشته اند. همین الپر عزیز در وبلاگش قادر است راجع به چنان مسائلی صحبت کند که نمی دانم چند نفر در فضای واقعی چنین جرئتی دارند؟ اما آنچه که در وبلاگستان مرا آزار می دهد نه صحبتهای مبتذل و احمقانه و به اصطلاح بی ارزش "دیگر" وبلاگر هاست که بیشتر از هر چیز تعیین تکلیف وبلاگر های الیت برای دیگران است. یادم است که بر آن یادداست خوابگرد کسی به نام عابر جمله ای نوشت که خیلی جالب بود (فاقد قضاوت و ارزش گذاری البته) مرد حسابي وبلاگ را ما مفتضح نويسان علم کرديم.. شما روشنفکرها بريد مبارزه کنيد و آزادي رو پس بگيريد و بعد در نشريات آزاد براي خودتون روشنگري کنيد.. همينکه عرصه افتضاح نويسي رو برما تنگ کرديد و اومديد توي خونه ما (وبلاگستان بزرگ) و حرفاي قلمبه سلمبه ميزنيد و ما هيچ چيز بهتون نمي گيم بريد خدا رو شکر کنيد .. ۱۳۸۲/۰۸/۰۸ - ۱۶:۳۱ ]
باید روی این مسئله فکر کرد. وبلاگستان اینشاالله شهری خواهد شد به بی در و پیکری تهران ، با صدها محله و آدم های عجیب غریب. همین که یک سری قواعد اخلاقی که در حد "آدمکشی و دزدی و کلاهبرداری" با روایت مجازی اش البته بتوانیم رعایت کنیم فوق العاده است. آدمهایی هم که از دهات (دنیای واقعی) می آیند و بلد نیستند کم کم یاد می گیرند. مگر ما از روز اول بلد بودیم در فضای مجازی زندگی کنیم. ای بابا دموکراسی را همین جا یاد بگیریم مگر نمی گویید که اینجا عرصه عمومی است؟ البته برای این حرفها مخاطب خاصی ندارم به جز تمام آنهایی که برای همه چیز یک قالب از پیش ساخته دارند و غیر از اون هم هیچ چیزی را قبول ندارند.

Monday, October 10, 2005

زن و مرد درون

وبلاگ نویسی نوشتن در حضور دیگران است و چشم ها را باز می کند. سیبستان عزیز در لینک دونی اش اشاره ای به مطلب من در مورد مرد خود بودن کرد که ممنونم چون همش فکر می کردم یادم رفت که بگویم اعتقاد دارم نه تنها هر زنی باید" مرد خود" باشد بلکه هر مردی هم باید" زن خود" باشد. به قول فروید درون هر مردی زنی است و درون هر زنی یک مرد. در جامعه ما متاسفانه زنان مرد کشی می کنند و مردان زن کشی. زنان مرد بیرون را می کشند و مرد درونشان را قوی می کنند ، مردان هم زن بیرون را می کشند و هم زن درونشان را. (بنابراین از قرار همه چیز بر علیه زن است حتی از جانب فمینیست ها!) در واقع اگر آن روز گفتم که زن بودن در ایران کار سختی است؛ باید بگویم که مرد بودن هم واقعا کار شاقی است چون مرد بیچاره در جامعه مرد سالار ما باید تمام لطافت درون اش را بکشد (اما نه بچه درونش را که کماکان در حال ونگ زدن است) تا مردی خود را ثابت کند. وای بر مردی که دم به دقیقه دنبال زنهای دیگر ندود و ازدواج هم نکند و نهایتا زن درونش را دوست داشته باشد و با او زندگی کند، خانه اش مرتب باشد، آشپزی کند و منت مامان نکشد ! آنوقت است که همه در خفا و در روبرو می گویند حتما یه طوریش می شه دیگه ! شاید هم مرد نیست ! فکر می کنم که خسته کننده ترین موجودات دنیا آدمهای یک بعدی هستند، مردانی که خیلی مردند و زنانگی درونشان را کشته اند و مردانگی خود را در گرو قواعد و باید نباید های جامعه مرد سالار می دانند و زنانی که خیلی مردند زن درون خودشان را کشته اند و به جای آن خشونت مردانه ای را در درون خود تقویت کرده اند که با آن می خواهند انتقام خود را از جامعه پدر سالار بگیرند. اگر یاد بگیریم کمی پست مدرنتر باشیم شاید زندگی آسانتر شود (چون زندگی مون که از همه جای دنیا پست مدرن تر است، یک بار راجع به این خواهم نوشت) یعنی با زن و مرد درونمان زندگی کنیم و اول از همه پدر و مادر خودمان باشیم . مدرنیسم وارداتی قرن نوزدهمی ما را کشته. فکر نمی کنید؟

این نیز بگذرد

مدت زیادی است که متوجه شدم. هربار که می رسم انگار از فرق سرم تا نوک پام چنگ شده. مدتها طول می کشد تا چنگ دل و مغز و دست و پایم باز شود. در واقع مدت زیادی است که می بینم که انگار تمام وجود و روحم را خشونت سختی گرفته است ، خشونت مثل یک پوسته سخت آنچه که نرم و قابل انعطاف هست را می پوشاند تا محافظت کند و بعد آنقدر ضخیم و سفت می شود که کم کم شبیه به یک خرچنگ می شوی. یک خرچنگ مشکوک و معتقد به تئوری توطئه ! برای همین هم کج کج راه می روی و کج کج نگاه می کنی. اگر کسی توی خیابان بهت سلام کند می گویی ای نامرد مقصودت چی بود که به من سلام کردی؟ حتما منظور داری !
bonjour , bonsoir, au revoir….
حالا اینجا که راه می روی همه بهت سلام می کنند ، هیچ منظوری هم ندارند تازه لبخند هم می زنند، باز هم منظوری ندارند ! می دونین چیه؟ ضریب خشونت در ایران خیلی بالا رفته. سال به سال بالاتر هم می رود. البته نه خشونت اساسی مثل اینجاها نه در ایران خشونت ریز؛ هر روزه؛ دائم؛ و عمومی است و همه از راننده و پیاده؛ از پدر و مادر و فرزند؛ از دولتمرد و ملت در گیر خشونت هستند. خشونتی که ریز ریز همه ما را از بین می برد چون همه چیز غیر استوار است و هیچ اطمینانی به چیزی نمی توانی داشته باشی
همیشه بین پشه و تمساح ، تمساح را ترجیح دادم. چون تمساح را می بینی می دونی که با یک هیولا طرف هستی اما پشه ریز و موذی را که تا صبح توی گوشت وز می زند و پیدایش نمی کنی خیلی بدتر است. اصولا از آدمهای پشه صفت هم بدم می آید. به هر حال برگردیم سر خشونتی که کم کم در جوار آدمهای خوش اخلاق خاصیت خودش را از دست می دهد. وقتی خشونت می رود دوباره یاد می گیری که زندگی کنی. دوباره یاد می گیری که حواست را به خودت ؛ به آب و طبیعت و آسمون جمع کنی چون نهایتا خوب می دانی که این نیز بگذرد...

Sunday, October 02, 2005

Take it as it comes

مدتی است که اتفاق خوبی برام افتاده. اتفاقی که نفسم را گرفت تا اتفاق بیقتد اما فکر می کنم که زندگی اینجوری آسانتر است. سالهای سال در مقابل تصویر اجتماعی خودم و اینکه مردم چه فکر می کنند و اینکه زندگی من چه باید باشد و .... مقاومت می کردم و فکر می کردم غیر از این راهی ندارم. برای به دست آوردن خواسته هایم به هر آب و آتشی می زدم اما زندگی بهم نشان داده که از من خیلی پرروتر است ! خیلی سخت بود تا یاد بگیرم که رها کنم و مقاومت را به کنار بگذارم و ببینم زندگی ازم چه می خواهد. سخت بود تا بسیاری از چیزهایی که برایم ارزش داشت را در زمانی که باید رها کنم و برای نگاه داشتنشان هیچ تلاشی نکنم. سخت بود تا از آدمها ببرم و برای موقعیت هایی که بهتر بود نداشته باشم انرژی بیش از حد خرج نکنم. چون هر داشتنی بهایی دارد. و هر کس تا اندازه ای توان خرج کردن دارد. دوستی سالها بهم یاد آوری می کرد
Take it as it comes !
تا من بالاخره یاد بگیرم که زندگی انقدر ها هم سخت نمی گیرد اگر زیادی ازش انتظار نداشته باشی نقشه هایی برایت دارد که بد هم نیست. فقط باید با شرایط موجود خود را همواره تطبیق داد تا همه چیز تغییر کند